انگار قوام عشق به نگرانی و بیمناکی است. به عدم قطعیت و آیندهی شکننده و مهآلودی که جان عاشق را هراسناک میکند. بیم از اینکه مهر من در قلب تو کمفروغ و سرد شود و شعلهی فروزان عشق فروبنشیند. این دلهره گر چه آزارنده است، اما گویی شرط بقای عشق است. هر چه هست چنان که گفتهاند فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟ آری، مولانا میگفت: «ترس مویی نیست اندر پیش عشق» و چون بیمناک از ترس خود پرده بر میداشت که:« گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم» پاسخ میشنید: «آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو»؛ اما به گواهی دیگر اشعار او، عمیقاً بیمناک رفتن معشوق بود. بیمناک تنها ماندن و ترکشدن:
هست طومار دل من به درازای ابد
بر نوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
-
نیست در عالَم ز هجران تلختر
هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن
-
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میکنی مکن
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهای
از عهد و قول خویش عبر میکنی مکن
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطه وجود گذر میکنی مکن
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میکنی مکن
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری
چشم مرا به اشک چه تر میکنی مکن
-
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
اگر این «تو مرو»ها حکایت از هراس عاشقانه ندارند، پس چه میگویند؟
چیزی که شور و شیدایی عشق را شعلهور نگاه میکند بیم از دست دادن است. عبدالرحمن جامی گفته است:
محنت قرب ز بعد افزون است
دلم از محنت قربش خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال (سبحةالابرار)
یا چنان که فروغ فرخزاد میگفت:
«آنچنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون ترا مینگرم
مثل اینست که از پنجرهای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم»
در عشق، به تعبیر فروغ، گویا شما چون درختی هستید که به بادی بیسامان دل میبندید:
«درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بیسامان
کجاست خانهی باد؟
کجاست خانهی باد؟»
ما در تجربهی عاشقانه، به بادی بیسامان دل بستهایم. خوشبختیمان گره خورده است به عواطف سرشار کسی که هیچ تضمینی نیست تا کی دوام خواهد داشت و چه بسا دوام و استمرار آن چندان در اختیار او هم نباشد. این دلبستگی گر چه آنگونه که عاشقان تاریخ گفتهاند دلیری و بیباکی میخواهد اما انباشته از هراس و نگرانی هم هست.
آنچه به رغم تلخای این هراس، آن را خواستنی میکند سوزها، گدازها و نیازهایی است که از این نگرانی ناشی میشود و البته زیبایی و خلاقیت هنری به همراه دارد. هراسی که محمد علی بهمنی را وا میداشت که بگوید:
«دوستم داری، میدانم، باز:
دوست دارم که بپرسم گاهی
دوست دارم که بدانم امروز...
مثل دیروز مرا میخواهی؟»
فروغ فرخزاد با نظر به همین بیتضمینی میگفت:
«آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست»
آنچه عشق را از بیمهنامه جدا میکند و آن را به امری نیازمند مراقبت بسیار بدل میکند، همین عدم اطمینان است:
«کم و بیش این احساس کنستانسیا را درک میکنم که عشقی که سراسر اعتماد باشد، عشق حقیقی نیست، بیشتر شبیه بیمهنامه است یا بدتر از آن، گواهی حسن رفتار. و این در نهایت به بیخیالی میانجامد. پس شاید من باید ممنونِ آن بگو مگوهایی باشم که قبلاً میان من و کنستانسیا پیش میآمد. چون این نشانهی آن است که ما زندگی زناشوییمان را محک میزدیم و آن را به بیخیالی محض که زاییدهی امنیت کامل است نمیسپردیم.»(کنستانسیا، کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری)
گر چه مقصد بس خطرناک است و منزل ناپدید، ولی همین فرآیند و مسیر توأم با دلهره و هراس اما آکنده از شوق و تمنا، بسیار روحفزا و دلاویز است. کسانی میتوانند کامیاب، عاشقی کنند که بتوانند از قدم زدن در جادههای مهآلود و زیبا، با پایانی نامعلوم و نامطمئن لذت ببرند. عشق، قدم زدن در چنین جادهای دلاویز و در عین حال مقصدناپدید است. ثبات قدم در یک تجربهی عاشقانه مستلزم شناور شدن در لحظهی اکنونِ حاضر است. گر چه هراس عاشقانه را نمیشود به طور کلی از میان برداشت اما میتوان با آبتنی در حوضچهی اکنون، شرنگِ تلخاش را به جان خرید. شاید بتوان مهمترین قاعده در یک تجربهی عاشقانه را چنین بازگو کرد که «هیچ قطعیتی در کار نیست.» آیا برای اینکه چیزی را دوست بداریم لازم است که از امتداد همیشگی آن اطمینان حاصل کنیم؟ آندرهژید درست خلاف این را میگوید:
«آیا سرزمین زیبایی را که از آن میگذری خوار میشماری و ناز و نوازشهای فریبندهاش را از خود دریغ میداری؟ چون میدانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریعتر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزدهتر، فشار آغوشت ناگهانیتر! چرا من که عاشق این لحظهام، آنچه را میدانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.»(مائدههای زمینی، آندره ژید)
گویا از نظر آندره ژید ناپایداری و گریزندگی، خاصیتی است که چیزها را جذاب و خواستنی میکنند. چیزی که جاودانه است ولع و اشتیاقی در ما نمیانگیزد، چرا که بیمناک از دست دادناش نیستیم و وقتی هراس و دلهرهای نیست، شور و شیدایی عشق، رخ نهان میکند. به تعبیر عجیب نیما یوشیج، عشق به آنچه رونده است تعلق میگیرد و نه بر آنچه پایدار است.
«نالی ار تا ابد، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است»
البته شاید پرسشی که در این میان ذهن را میگزد این باشد که تفاوت یک هوس زودگذر و لذتجویی آنی با عشق در چیست؟ آیا میتوان به این بهانه که آینده نامعلوم است و مهم همین لحظه است، تن به هر تمایل ناپایدار داد؟
به نظرم میرسد آنچه یک عشق را از هوسی تبآلود و زودمیرنده معلوم میکند نیت و مقصودی است که در ذهن طرفین یک رابطه است. فرد عاشق تمنا دارد که با معشوقاش پیر شود و تا نقطهی پایان زندگی او را همراهی کند. گر چه هیچ پیدا نیست که چنین تمنایی تا چه پایه محقق شود، اما دستِ کم این تمنا وجود دارد. تمنایی که قاعدتاً به کوششی صادقانه برای تثبیت و دوامدهی به رابطهی عاشقانه میانجامد. یعنی طرفین رابطه میکوشند تا چراغی را که برافروختهاند تا پایان عمر روشن نگاه دارند. گر چه هنوز هم «پایان راه ناپیداست». به نظر میرسد چنین تمنا و ذهنیتی در روابط صِرفاً هوسناک دیده نمیشود. آلبرکامو به دقت هر چه تمام، این شرط اصالت دوست داشتن و عشق را بیان کرده است: «دوست داشتن یک نفر به این معناست که بپذیریم با او پیر شویم.»
ناپایی عشق و نامعلومی فرجام و پایان آن، چیزی نیست که ارزش محروم شدن از تجربهی بیبدیل عشق را داشته باشد. اینجاست که «جان دلیر» مولانایی به کار میآید و سفری پراطمینان به مقصدی نامطمئن را ممکن میکند. اروین یالوم میگوید:
«هر رابطه ای ممکن است تمام شود. هیچ تضمینی نیست که رابطه ای تا آخر عمر ادامه یابد. مثل این است که از لذت دیدن طلوع خورشید خودت را محروم کنی چون از دیدن غروب بیزاری. اوتورنک این وضعیت را با جمله ی زیبایی شرح داده است: از زندگی بهره نمی گیریم تا مبادا بدهکار مرگ شویم.»(دژخیم عشق، اروین یالوم)
کریستین بوبن با آگاهی از این سرشت ناپایدار و شکننده میگوید:
«کلمات واقعیت را بیان نمیکنند. و صدا چیزی نمیگوید، تنها مانع از بیان حرفهای احمقانه، مانع از دروغ گفتن میشود. دروغهایی مانند هرگز تنهایت نمیگذارم یا برای همیشه دوستت خواهم داشت.
با این وجود اشکالی ندارد، من خوشبختم... احتیاجی به ابدیت نیست، مانند درخت گیلاسی دوستت دارم. همچون وزش بادی دوستت دارم. از طلوع صبح تا دمی دیگر دوستت دارم. شاید هم برای ابد شاید هم تا فردا دوستت دارم. خوشبختم...»(ایزابل بروژ، کریستین بوبن)