عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خمار صدشبه دارم شراب‌خانه کجاست؟

چرا تمام نمی‌شود؟ چرا این خواب‌ها با کابوس بیداری آمیخته‌اند.... کجاست خوابی محض. خوابی بی‌تشویش فردا. سه دهه عمر کرده‌ام. اما به چشمم سه قرن می‌‌آید. این خستگی از کجا آب می‌خورد؟ همین سه دهه فراز و نشیب کافی نیست؟ یعنی باید سه دهه‌ی دیگر هم قاعدتاً عُمر کرد؟ چه انتظار ملال‌آوری. سوت پایان را بزنید لطفا. به این قطار کهنه بگویید بایستد خوب. نفسی تازه کند. بی‌وقفه می‌دود که چه. این خواب‌ها چه بی‌مزه‌اند وقتی می‌دانی در پی‌شان صبحی دیگر است و تکراری دیگر. بیهوده نیست؟ زندگی چرا انقدر زود دستش رو می‌شود؟ چرا انقدر دست‌هایش خالی‌ است؟ چرا تنهایی مدام پهناورتر می‌شود؟ چه چیزی می‌لنگد؟ چرا انگار تنها نبوغ یاران و همگان، افزودن بر پهنه‌ی تنهایی است؟ این خالی، این برهوت، این رخوت نومید، انتهایش کجاست؟ دیگر حتی دستت به نوشتن هم نمی‌رود. به کلمه‌دوزی نمی‌رود. یعنی کلمه‌ها هم بی‌آبرو شده‌اند؟ نوشتن برای که؟ برای چه؟ یعنی این سؤ‌الها هیچ معنایی ندارد جز اینکه بگویند دوز قرص‌هایت را باید بالا ببری؟

چرا من هی دلم یک سبزه‌زار می‌خواهد؟ یک پهناوری. یک سبزه‌زار که یلگی را تجربه کنم. که دغدغه‌ی زمان نداشته باشم. که هیچ فکری در این کله‌ی خراب نباشد. آسوده باشم. دراز بکشم. پلک‌ها را ببندم. بی‌زمانی را تجربه کنم. به ساعت فکر نکنم. به کارهای عقب‌مانده فکر نکنم. کسی سُراغم را نگیرد. کسی به من زنگ نزند. و دلم برای هیچ چیز تنگ نشود. مگر برای چند لبخند. لبخندهایی که ناب‌ترین چیز زندگی‌اند. لب‌خند و چشم‌خند و عذارخند. خنده‌های بی‌صدا. نه، با صدا هم حتا. در لمیدگی و یلگی محض بی‌زمان آن سبزه‌زار، اگر چیزی دلم بخواهد، تماشای حضور لبخند است. لبخندهایی آبی. نه، فیروزه‌ای. نه اشکالی ندارد صورتی و نارنجی و سُرخ هم. انسان‌ها در عمیق‌ترین حالت مهربانی و خلوص‌شان لبخند می‌زنند؟ آری. انگاری. می‌شود از این جنس لبخندهای ناب برکه‌ای آفرید؟ بعد در آن برکه شناور شد؟ غوطه خورد؟ در آن برکه ماهی جاودانه شد؟

می‌شود سبزه‌زاری از جنس لبخند پدید آورد؟ بعد در آن چمید.... خرامید... دراز کشید و چشم‌ها را بست؟ چرا نمی‌شود خوب؟ چرا نمی‌شود لبخندها را جایی ذخیره کرد؟ چرا نمی‌شود عطرشان را داشت؟ تا به هنگام ضرورت شمه‌ای برگیری و غبار خستگی از جان بزدایی.

زندگی سخت ساده است.... و سخت دشوار.... خواب‌های مغشوش‌‌‌اند و بیداری‌ها مخدوش‌. 

آی... همه‌ی سبزه‌زارهای جهان... کی مرا به مهمانی خود فرا می‌خوانید؟ آی... همه‌ی چشمه‌سارهای جهان، کی مرا در خنکای ساده‌ی خود شست‌وشو می‌دهید؟ آی... لبخندهای فرّار و روشن، روشنتر از تبسم بامدادی گل... خنده‌های قه‌قهانه‌ی خوب، خوب‌تر از تحریر شیدای پرنده‌، نگاه‌های آبی پر نسیم، نسیمانه‌تر از نسیم...

کی مرا غرق می‌کنید؟.... 

من خسته‌ام.