گفتم به خدا ایمان داری؟ گفت: اگر ایمان همان محبت است آری. من او را دوست دارم. در هر چیزی سراغ از او میگیرم. به هوای آنکه بویی از او بشنوم، خوابم هم بیداری است. یقین ندارم. فقط دلخوشم به آنچه مولانا میگفت: «بُرد این کو کو مرا در کوی تو»
آنقدر کو کو بگویی و دردمندانه نشانیاش را بجویی که سر آخر به کوی او راه بیابی. آنقدر جستجو کنی تا سرانجام در جوی او بیفتی:
جستجویی در دلم انداختی
تا ز جستجو روم در جوی تو
ایمان که دانستن نیست. خواستن است. من دوستش دارم و از هیچ نشانه و اشارتی نباید غفلت کنم. من طالب اویم و غفلت و خوابآلودگی بزرگترین دشمن من است. مگر اینکه بدانم مثل شاه شجاع کرمانی، ممکن است در خواب، خود را به من بنمایاند. «بعد از آن او را[شاه شجاع کرمانی] دیدندی که هرجا که رفتی بالشی مینهادی و میخفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شده بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.»(تذکرة الاولیا)
سحر کرشمهی چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است
آنها که حضور تابان و فروزان او را دریافتهاند به ما میگویند در هر چیزی نشانهای از او میتوان جست. به ما میگویند دیدن نشانههای او با چشم و گوش دل حاصل میشود. اصل کار این است که چشم دل باز کنیم. با چشم دل ببینیم و با گوش جان بشنویم. «چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی است آن بینی». به ما گفتهاند: «دیدن روی تو را دیدهی جانبین باید...». پس نیاز به پوستاندازی دایم داریم. طالب دیدار او، به پوستاندازی پیوسته محتاج است. عبور از ماده به روح، از قشر و پوسته به مغز. از صدف به گوهر. از صورت به معنا. بین ما و حقیقت او دیوارهاست. نردبان دانایی به تنهایی عبورمان نمیدهد. سینهای آتشافروز و دلی همه سوز لازم است.
الهی سینهای ده آتشافروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
به هر راهی که ممکن است مرا به تو برساند قدم خواهم گذشت. به بوی آنکه تو را در پایان راه بیابم دشواری همه جادهها در چشمم هیچ است. «خوشا راهی که پایانش تو باشی.»
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
مشکل اینجاست که اشتهای خدا را از دست دادهایم. در هوای او بیقراری نمیکنیم. نیچه راست میگفت که خدا مرده است. ما دیگر سرگشتهی او نیستیم. اشتیاق خدا و ایمان به ضرورت وجود او از دلها رخت بربسته. همین است که دیگر هیچ صدایی زیر و رویمان نمیکند و هیچ رایحهای سوداییمان. کسی حال بیدار شدن ندارد، چرا که تمنا و سودایی نیست. چشمها به دیدار کسی دلدل نمی کنند. هستی را به هوای نشانهای، بو نمیکشیم. شیخ خرقانی میگفت: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سربرکند ازعرش تا به ثری باران ببارد.» ما اما، تنها به نامی از دریا قناعت کردهایم.
عاشقان زاری میکنند و با هر جاندار زاری کنندهای احساس همخونی دارند:
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است
ما اما، به بازارها دل بستهایم.
ایمان دارم؛ یعنی به شوق تو میدوم. ایمان دارم؛ یعنی میخواهم «بدوم تا تو همه فاصلهها را...». با پایی از جنس جان با دلی از جنس درد. ایمان، دانستن نیست، دویدن است. اندیشه نیست، درد است.
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر میزنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت میکنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل میزنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت میکنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت میکنم