«پیری دمِ درگاه ایستاده است و وراندازم میکند. وقتی به آینه نگاه میکنم میبینم از توی چشمهای خودم دارد نگاهم میکند. به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگار نیست. ولی راستش توی تن خودم خانه کرده و دارد مرا را از آنجا میراند، آرام و سمج به بیرون میراند؛ در زانوی ورمکرده، در کمرِ دردمند و در سنگینی رسوبی که ته دل مینشیند، جا گرفته. مثل خاکستر آهسته پایین میآید و کمکم پنهان میکند.»(روزها در راه، شاهرخ مسکوب)
مرگ را خودمان تجربه نمیکنیم. اما پیری و افول را چرا. آنچه بیشتر از مرگ، دلخراش و آزارنده است تماشای سُر خوردن از یک سرازیری است که به قعر درّهای تاریک منتهی میشود. منظرهی غروب نرمنرم و آهستهی خورشید، بیشتر غصهآور است تا استقرار کامل شب. مشکل زندگی این است که از اوج آغاز میکنی و بعد پیوسته تحلیل میروی وخودت نیز محکومی به تماشای این تحلیل رفتن و از فروغ افتادن. ما محکومیم که خاموشی تدریجی شعلهها را در آتشگاه زندگی شاهد باشیم و این محکومیت از مرگ بدتر است. این همان چیزی است که پیری را ناگوارتر از مرگ میکند:
«تنها چیزی که مرا نگران کرده و روز و شب آرام و قرار از من گرفته است: چیزی که من از آن میترسم پیری است، ارباب، که خدا نصیب نکند! خود مرگ چیزی نیست، فوتی است و شمعی که خاموش میشود؛ ولی پیری نکبتی است.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی، نشر خوارزمی)
در پیری و دوران افول تپشها و خواهشها و شکفتنها و شگفتیها، خودت را میبینی که مسیر پرجاذبهای را پشت سر نهاده و پیمودهای، به آخر جاده رسیدهای، منظرهی روشن و نویدبخشی انتظار تو را نمیکشد و تنها میتوانی به امتداد راه طی شده نگاهی حسرتآمیز بدوزی و شعری از شاملو را زیر لب زمزمه کنی:
«در مردگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهای!»
نوبتت نزدیک شده و آرزویی جز اینت نیست:
«تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت!»(سید علی صالحی)
خیلی سعی میکنی خاطرهی شگفتیها و تپشها را برق بیندازی و زنده نگاه داری، اما بغضی در گلویت میدود و ابری اشکبار بر سَرت چتر میشود. چه شدند؟ کجا رفتند؟ آن تجربهها و تپشها، آن رؤیاها و وهمهای سبز، آن شوقها و ذوقهای جوان، آن حماسههای بیریا؟ از فروغ افتادهاند. حتی در یادت هم، آن سرزندگی و تازگی را ندارند. در یادت هم مُردهاند. از آنچه زمانی تکیهگاه زندگی و نیروی روح بود، جز خاطرهای گُنگ، جز یادی سرد، چیزی باقی نمانده است. این آگاهی که آدم در میانهی عُمر پیدا میکند، جنبهی سوگناک و غمبار زندگی است.
«من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند»(فروغ فرخزاد)
پنجره را باز میکنی و قطاری را میبینی که دور و دورتر میشود. کودکانی هلهله میکنند و قطار با فریاد شادیشان شتاب میگیرد. در آن میان کودکی با چشمهای آشنا برای تو دست تکان میدهد. قطار همچنان دور میشود و آن هلهلهها و خندهها و دستتکان دادنها هم میروند. چشمهایت را ریز میکنی، گوشهایت را تیز، تا چیزی فراموشت نشود؛ اما آن قطار هلهله و خنده را، ذهن جاده هم از یاد بُرده است. انگار همه چیز را در خواب و خیالی دور دیده باشی و قاطعیت رؤیا، سوار بر شانههای باد، تو را ترک گفته است.
تجربهی زندگی به تو آموخته که عبور ساعتها چه بیرحمانه است و تو هیچ چیز را نتوانستهای از گزند زمان، مصون بداری. زمان به همه چیز یورش میبَرد، دست مییازد و حرارت و تازگیاش را به یغما میبَرد.
«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهی محمد قاضی، انتشارات خوارزمی)
«باورکردنی نیست که چگونه زمان میتواند خاطرهی موجودی را که همه چیز آدمی بوده است، کدر و حتی محو کند.»(پنه لوپه به جنگ میرود، اوریانا فالاچی، ترجمه ویدا مشفق، نشر امیرکبیر)
«باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تأسف عظیم و یا خاطرهی عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش میشود، حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزی ست که زندگی را تأسفبار و در عین حال شگفتانگیز کرده است!»(خوشبخت مُردن، آلبر کامو، ترجمه قاسم کبیری، نشر جامی)
مشکل دیگر پیری و حتی میانسالی این است که آدم کمتر رؤیااندیش است. کمتر استعداد شگفتزده شدن دارد. با حقیقت و ژرفای امور بیشتر آشنا شده و از اینرو، کمتر ذوقزده و جوگیر میشود:
«ما رفته رفته پیر میشویم. اول لذتی که از زندگی و از سایر اشخاص میبریم کاهش پیدا میکند، همه چیز به تدریج واقعی میشود، همهچیز برایمان روشن میشود، این کار سن است. حالا میدانیم یک لیوان فقط یک لیوان است. انسان، این موجود بیچاره، فانی است، هرچه هم که بکند. بعد بدنمان پیر میشود: اما نه همه جا با هم. اول چشمها، یا پاها، یا قلب. ما قسطی پیر میشویم. بعد یکباره روحمان شروع به پیر شدن میکند: بدن ممکن است پیر شده باشد اما روحمان هنوز مشتاق باشد و حافظه داشته باشد و جستجو کند و جشن بگیرد و در حسرت شادی باشد. وقتی شوق و شادی فروکش کرد، تنها چیزی که میماند خاطرات و نخوت است، بعد عاقبت، دیگر راستی راستی پیر شدهایم. یک روز بیدار میشویم و چشمها را میمالیم و نمیدانیم چرا بیدار شدهایم.»(خاکستر گرم، شاندور مارائی، ترجمهی مینو مشیری، نشر ثالث)
«اینک داریم همانی میشویم که هرگز آرزو نکردهایم؛ یعنی پیر. هرگز نه آرزوی پیری کردهایم و نه انتظارش را کشیدهایم و زمانی که کوشیدیم تصوّرش کنیم، همواره بهشکلی سطحی، کلّی و سرسری بوده. پیری هرگز نه کنجکاویِ ژرفی را در ما برانگیخته و نه عمیقاً علاقهمندمان کرده...
پیری در وجودمان بهمعنای پایانِ شگفتی خواهد بود. نهتنها توانِ شگفتزدهشدن، بلکه قدرتِ شگفتزدهکردن را نیز از دست خواهیم داد. پس از آنکه عمری را به تعجّبکردن از همهچیز گذراندیم، دیگر هیچچیز متعجّبمان نخواهد کرد؛ هم به این دلیل که کارها و حرفهای عجیبمان را قبلاً دیدهاند و هم به این خاطر که دیگر بهسویمان نگاه نخواهند کرد...
ناتوانی در شگفتزدهشدن و علم به شگفتینیافریدن، ما را اندکاندک در عالمِ ملال فرو خواهد برد. آدمِ پیرْ ملول میشود و ملالآور است. ملالْ ملال میآورد. ملال پخش میشود، عینِ ماهیِ مرکّب که جوهر پخش میکند و بهاینترتیب همه با هم، و با ماهیِ مرکّب و با جوهر یکی میشویم. دریای اطرافمان سیاه خواهد شد و سیاهی، خودمان خواهیم بود. بله، همین خودمان که عمری را به انزجار از رنگِ سیاهِ ملال و پناهگرفتن از آن گذراندهایم. یکی از چیزهایی که هنوز شگفتزدهمان میکند، همین بیتفاوتیِ ذاتیمان نسبت به قرارگرفتن در چنین وضعیتِ جدیدیست. این بیتفاوتی ناشی از آن است که اندکاندک در سکونِ سنگ فرو میرویم.»(هرگز از من مپرس، ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی آنتونیا شرکا، منظومهی خرد)
«روزی میرسد که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی. نه از بدگوییهای دیگران میرنجی و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت. به آن روز میگویند: پیری. آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشتهاند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد. این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسانها بستگی دارد!»(سفر به خیر، آقای رئیس جمهور، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه قهرمان نورانی، نشر شیرین)
کاش آنسوی اوجها، افولها در کمینمان نبود. کاش میشد مسیر را وارونه طی کرد:
«در زندگی بعدی، کاش میشد مسیر را وارونه طی کنم.
در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود...
در خانهای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگیام را جمع کنم. و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوانتر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آمادهام؛ و سپس به دبستان میروم.
و آنگاه کودک میشوم و بازی میکنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوانتر میشوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه، در محیطی زیبا و لوکس، چیزی شبیه استخر، غوطهور خواهم شد. و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز، زندگی را در اوج به پایان برسانم...»(مرگ در میزند، وودی آلن، ترجمه حسین یعقوبی، نشر چشمه)
ستمگری زمان و سراشیبی ناگزیر را به تماشا نشستن، دشوار است. لحظههایی که این آگاهی را پیدا میکنی، چقدر همه چیز تلخ میشود، چقدر بار زندگی سنگین.