«با تو دارد گفت وگو شوریده مستی:
- مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟»(از شعر نماز، مهدی اخوان ثالث)
برخی خدااندیشان میگویند همینکه در جستجوی خدا هستیم، او را یافتهایم. دو جور میشود نگاه کرد. یکی اینکه اگر در جستجو باشی، بالاخره او را خواهی یافت و دیگری اینکه: همینکه در جستجوی او هستی، یعنی او را یافتهای. پاسکال باور داشت که این کلمات را از خدا در حال و تجربهای معنوی شنیده است:
«تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمهی شهابالدین عباسی)
و به تعبیر کازانتزاکیس:
«کسی چه میداند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشتهی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)
در این نگاه و تعبیر، وقتی او را گم کردهای، که اشتیاق حضور او را از دست داده باشی. همین که آتش شوق در جانت شعله کشید، او را خواهی یافت که بر خیال تو تکیه زده است:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
به گمانم حداکثرخواهی برخی قرائتهای دیندارانه، موجب شده که بسیاری از انسانها امکان نیایش و راز و نیاز را از دست بدهند. گویا تنها وقتی میتوانند دست نیاز بالا ببرند که از یقینی عالمانه برخوردار باشند. اما به گمانم میشود تمام تردیدها و پرسشها را هم در نیایش بر زبان آورد.
محبوب قدسیِ ازلی، ای که در پرند خیالم، نقش توست و حضور گاهگاه و دلبرانهات، آینهی جانم را معطر میکند. پیش از آنکه بیرون مرزهای روحم، بجویمت، در سراچهی آرزو و خیالم، نقاشی تو را کشیدهام. تو خلاصهی آرزوها و آرمانهای منی. شور توست که در رگهای زندگی جاری است. هستی آیا؟ میشنوی مرا؟ نکند من تنها با خیالم گفتگو میکنم؟ یعنی میشود اینهمه در من، در آرزوها و خواب و خیالهای من باشی، اما در واقعیت نه؟ یعنی ممکن است این تشنگی و عطشناکی، گواه وجود تو نباشد؟ اگر تو نیستی، پس چه نور نیرومندی، چشمهایم را خویشاوند آفتاب میکند؟ اگر وجود نداری، آن بهانهی رنگین، آن نغمههای مخملین، از کجاست که میجوشد؟ یعنی این صداها همه زادهی تمنّیات من است؟ یعنی این آواز گوارا که از چشمهای پاکیزه نشانی میدهد، تنها زمزمههای درونی من است؟ یعنی تو، وهم سبز و روشن منی؟
من اما به آوازهای تو دل بستهام، به زمزمههای لطیفی که هر چه بیشتر میشنوم، منوّرتر و روشنترم میکنند. من از گفتگو با تو باز نخواهم ایستاد. شاید روزی صدایم را بشنوی. شاید روزی آری انکارناپذیر تو را دریابم. گوشهایم به انتظار تو، نجواهای نسیمانه را خواهد پایید. چشمهایم به شوق تو، چشمکپرانی ستارهها را بیجواب نخواهد گذاشت. تو که در صحرای طور، درختی را به آتش میکشی تا جانی را بر افروزی، اینک من درخت تو، در من شعله بزن.
به ما گفتهاند میشود با تو راز گفت. نیاز گفت. من هم رازها و نیازهایم را با تو میگویم. نیازم را به بودن تو و رازم را که نشانیات از یادم رفته است. نیازم تویی و رازم تو. نیازم بودن توست و رازم نیافتن تو. من اما از این سماجت عاشقانه دست نخواهم کشید. احساس میکنم تنها در این راز و نیاز است که تو را میشود یافت. بگذار تردیدها و انکارهایم را با تو قسمت کنم. این قسمت کردن، عاشقانه است.
هِبِل میگفت: «وقتی انسانی دعا میکند خدا در او تنفس میکند.»، در هوای نفسهای توست، که کلمات را بسیج میکنم. میشود در من بِدَمی، تنفس کنی؟
در من میدم بندهی دمهای توام
سُرنای تو سُرنای تو سُرنای توام
(رباعیات مولانا)
مادر زیبایی، پدرِ لطف، راز و نیاز من، لطفاً خودت را بیشتر نشان بده. در من، کودکی بیتاب، سراغ از تو میگیرد. باش، بیشتر باش...
20 مرداد 95- صدیق قطبی