دلم لک زده
برای تلاقی باران و پنجره
و تماشای چند مرغابی
که خمیازهی کشدار دریا را
رنگ میکنند
دلم گرفته
شبیه قناریهای بیاردیبهشت
شبیه آوازهای ساکت درخت
در شبی بیستاره.
شبیه کوچهای
که ترانهی بهار را از خاطر برده است
شبیه جیرجیرکی شاعر
که نغمههای گنگش را تنها
با شب قسمت میکند
دلم گرفته.
کلمات غریبی میکنند
و روح معطل چند واژهی غمگین
در شعرم سرگردانند
دلم گرفته
تقویم
آبستن هیچ بهاری نیست
گنجشکها اصرار بر گفتن دارند
اما شعرهایشان قبل از فرود
پر میگیرند
شب،
نازکتر از خیال
شکستنیتر از دل
و فریباتر از عشق
به سر وقت باغ آمده است
با حیرت عریان واژهها
به پیشواز شب آمدهام
با دلی که سرشکستهتر از مرگ
بر جسم جیوهوار شب باغ
دست میساید.
شبهای شعرخوانی تابستان
گرم از دمیدن یکریز جیرجیرکهاست
معلوم نیست
مدهوش شهوت تکرارند؟
یا منگ وحشت آغاز؟
9 مرداد 95. صدیق قطبی