کسی میرود
از کوچههای برفپوش
رو به سمت غروب.
کسی میرود
نومید، خسته، مهاجر
به آنجا که خورشید
پنهانی اشک میریزد
میرود تا جاده را پایانی ببخشد
نقطه میشود
نقطه میگذارد.
جاده تمام شده اما
این شعرها را چه کسی آبستن میکند؟
این کلمات چرا تکثیر میشوند؟
این سایهی محزون چرا دل نمیکند؟
باران چرا از دهن نمی افتد؟
تو میدانی؟
صدیق- 23 تیر 95