انگشتهایم
سردرگم و گیج
سراغ از کلمات زنده میگیرند
کلماتی زندهتر از خودِ زندگی
که بتوان در رگها
جاریشان کرد
ریلهای ممتد
خمیازه میکشند
و هیچ قطاری
خوابشان را برنمیآشوبد
آنسوتر اما
کودکی غرقه در خندههای بلند
تاب میخورد
و چشمهای بُهت پرندهای
در پیچاپیچ برگهای درخت
پی حقیقتی میگردد.
من
پشت چراغ قرمز چهارراههای شلوغ
به چهرهی خاکآلودِ آسمان چشم دوختهام
به مسیح فکر میکنم
و کلمات خستهاش
در دقایق تحملناپذیر پایانی:
"إیلی إیلی لما سَبَقتَنی"
21 تیر 95- صدیق قطبی