آوایی آشنا
نام تو را به لحن پریروزهای عُمر
تکرار میکند.
از متن کوچههای فراموش،
در امتداد حاشیهی ایمن خیال،
لحنی تو را
به شیوهی باران
آواز میدهد.
=
صدایی تو را
به حاشیهی نیلی آسمان
به همسایگی ستارههای باکرهی شب
خواهد بُرد.
نام کوچکت را
به لهجهی بادبادکها
زمزمه میکند
و مرتع جادویی لبخند
چشمهایت را تصاحب خواهد کرد.
==
من خادم کلمهام.
با کلمه
به روشنی تکیه خواهم زد
از دستهای ورمکردهی زمان
نشانی کوچهی صبح را
خواهم پرسید
و تا سرحدّ عشق
بازی شفّاف باران و
صراحت بیلهجهی دریا را
حکایت خواهم کرد.
==
جیبهای شعرم خالی است
درست مثل دستهای کوچک تو
اما به هجوم رؤیا قسم
از این خالی خاضع
تا مساحت عطرآگین آوازهای تو
سیاحتی پرماجرا است.
به شورش بیباک گندمزار قسم
تقدس لبخندهای تو
معاشرت شنیدنی آب و کوزه است
و بهُت ملموس آهوها
در چشمهای چشمهی رقصان.
شانههای آرام تو
خواب غمگینترین واژهها را هم
بر هم میزند.
انگشتهای کوچکت
بوی آشنای خدا را
تا آستانهی بیحصار مرگ
انتشار میدهند.
دستان تو کوچک نیستند
گلوی کلمه،
باریک است.
==
بیخیال
بر تَرَکهای تاریک شب
دست میسایم
تا دورترین ترانهی روشن را
دست در گردن آورم.
هنگامهی تنفس خورشید
وقتِ جلیل شکفتن
سماجت جادوی زندگی
خضوع خواهد کرد
و راز سر به مُهر اقاقیها
فاش خواهد شد.
میقات سرخ سیب که برسد
آینهها
لغزش فراموش حوا و
وسوسهی مبهم آدم را
تکرار میکنند...
=
ما به عصمت خندههای ملایم
دل میبندیم
و شب را تا انزوای کوچه
بدرقه خواهیم کرد.
ما
از حاشیهی گُلدار بادهای عاشق
به لمس مهربانی گلدان
خواهیم رسید.
با پای پوشِ شعر
سراغ از هیبت جاودانگی میگیریم و
در زمزمههای ساکت آیینه
و ترانههایی که بوی لبخند میدهند
دست بر شانههای نرم خدا
خواهیم گذاشت.
==
در پایان راه
کسی تو را به اسم کوچکت
صدا خواهد کرد
در روشنای تازهی چراغی
پناه میگیری
و نسیمی معصوم
مشتهای خالی زندگی را
خواهد گشود.
=
گیرم که زندگی
در قاب خوشتراش صدایی دور
باز میماند
اما
این تَرکهای تاریک
این تکههای روشن
تا سرحدّ صبح
تا مرزهای روشن دریا
تا سکوت آشنای خداوند
ادامه خواهد داشت...
=
آخرین پرنده که پر گرفت
لرزههای هراسان شاخه نیز
پایان میگیرد.
20 تیرماه 95- صدیق قطبی