گاهی هم اینطور میشود خوب. هوا که همیشه آفتابی نیست. گاهی چنان ابرهایی سینهات را میفشارند که کلمات هم جرأت نمیکنند دور و برت بگردند. وقتهایی که در مییابی نوشتن مثل سرگرمی محکوم به اعدامی است که ساعتهای انتظار را با شمردن میلهها و یا آجرهای زندانش سپری میکند. هیچ، جز انصراف آگاهانه از تنهایی ژرف و بیکسی پهناوری که هر انسانی با آن رو در رو است.
کلمات مثل خون زخمی که بند نمیآید، متولد میشوند. در کلمات از خود سر میروی و فشار سنگین و متلاطم درونت را بیرون میریزی. خونریزی داخلی از هر چیزی بدتر است. ناگزیریم از کلمات. اما میدانیم که کلمات خونریزی را بند نمیآورند. بیرون میریزند...
شبیه کسی که جراحت عمیق و خونینی بر تن دارد، کف دست به خونی که بر زمین میریزد میکشیم و روی تنهی درخت یا پای دیواری نقشی میگذاریم. به هر شعری باید چون آخرین تلنگر خونین به دیوار خوابزده نگاه کرد. مثل دستهایی که از خونمان رنگین میکنیم. هر شعری باید فشردهی زندگی و مرگ باشد. چکیدهی هر آنچه میشود گفت. عصارهی اعصار.
«دانستن این که هیچکس برای دیگری نمینویسد، دانستن این که این چیزها که میخواهم بنویسم هرگز موجب نخواهد شد آن دیگری که دوستاش دارم مرا دوست بدارد، دانستن این که نوشتار جبرانکنندهی هیچچیزی نیست، تبیینکنندهی هیچچیزی نیست، که نوشتار دقیق همان عرصهای است که تو آنجا نیستی – این آغاز نوشتن است.»(سخن عاشق، رولان بارت)
«در واقعیتِ نوشتن نوعی گواهی بر اعتمادبهنفس هست که کمکم دارم از دست میدهم. اعتماد به اینکه حرفی برای گفتن داری و فراتر از همه به اینکه اصلاً حرفی میتوان گفت. ـ اعتماد به اینکه آنچه احساس میکنی و آنچه هستی در مقامِ نمونه ارزش دارد ـ اعتماد به اینکه منحصربهفرد هستی و نه یک آدمِ بُزدل. دقیقاً همین است که دارم از دست میدهم و کمکم لحظهای را به تصوّر درمیآورم که دیگر نخواهم نوشت.»(یادداشتها: جلد دوم، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی)
«مجبور نمیبودم بنویسم: اگر جهان پاک و شفّاف بود، هنر وجود نمیداشت ـ امّا اگر بهنظرم میآمد جهان معنایی دارد اصلاً نمیبایست مینوشتم. مواردی هست که آدم باید از سرِ فروتنی فقط خودش باشد و از خودش بنویسد.»(یادداشتها: جلد دوم، آلبرکامو، ترجمه خشایار دیهیمی)
«هر شعرت را چنان بنویس
گویی آخرین نوشتهی توست.
در این قرن آکنده از رادیو اکتیو
آمیخته به تروریسم.
و پرواز با سرعتِ مافوقِ صوت،
مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه میرسد.
هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار
گویی آخرین وصیّت تو پیش از اعدام است،
پیامِ کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان.
حق دروغ گفتن نداری،
حقّ بازیهای ظریف لفظی.
هیچ فرصتی باقی نمانده
برای جبران اشتباهاتت.
هر شعرت را
بیپروا بنویس، بیذرهای ترحّم، با خون
چنان که گویی آخرین نوشتهی توست.»(بلاگا دیمیتروا)