عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها...

اوضاع که خیلی مطبوع می‌شود، دلت می‌خواهد باد مرگ دست‌هایت را بگیرد و تو را ببرد. دلت می‌خواهد فسون نسیمی سر به هوا، تو را به ژرفنای خوابی آرام ببرد. به خاموشی بی‌تشویش امنیتی که زندگی همواره از تو دریغ داشته است. وقت که خوش می‌شود، مرگ را هم مطبوع می‌کند.

هوا، انقدر سبک می‌شود و دل انقدر کیفور، که می‌خواهی یکی همینجا، نقطه بگذارد. سوت پایان بزند. حسنش به این است که دیگر افول را نمی‌بینی. زوال را، تلخای ملال را. همه چیز در نقطه‌ی اوج، در اوج انبساط، در انبساط زمان، پایان می‌گیرد...

نقطه‌ی پایان خیلی مهم است. زندگی مثل فیلم‌هاست. پایان‌بندی فیلم، حیثیت و وزن کل فیلم را تعیین می‌کند. کافی است فیلمی خوب، پایانی بد داشته باشد تا تمام داستان را در چشم‌هایت بی‌رنگ کند.

کاش لحظه‌های خوب این‌همه به میرایی و ناماندگاری تهدید نمی‌شد. زوال، همه جا در کمین نبود. در منزل جانان، امن عیشی می‌داشتیم و جرس‌های گزافه، به جانمان لرزه نمی‌افکند...

 

تا کی نوبت ما برسد و ساحل اوقات خوش و لحظه‌های انبساط را ترک کنیم، انتظار می‌کشیم. انتظار می‌کشیم و کودکانه و بازیگوش، سنگ در آب می‌اندازیم و به چین و موج‌های خُرد کم عمر، خیره می‌شویم. بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی...

همه ذره‌های خاکم دل بی‌قرار بادا....

خانه‌ی ما نزدیک جنگل است. شب را صدای بیدار سگان، هاشور می‌زند. گاهی صدای شغال‌‌ها هم در پرده‌ای مخالف، شنیده می‌شود. ساز خاموش شب، بدون این صداهای درهم، کوک نیست. غالباً در این نقش بیدار، رنگ‌‌ها و رگه‌هایی از آواز چند پرنده نیز پیدا می‌شود و این امتزاج را دل‌فریب‌تر می‌کند.

تا حالا توجهی به صدای مرغ شب نداشتم. چندی پیش به لطف دوستم محمدرضا، آواز مخملینی شنیدم. افتخاری شعری از دکتر صورتگر می‌خواند:

در دل شب دیده‌ی بیدار من

بیند آن یاری که دل را آرزوست

چون بیاید، پیش ِ پیش موکبش

مرغ شب آوا برآرَد دوست... دوست!

 

در پادکستی گوش‌نواز، قبل از اینکه افتخاری بخواند، این شعر دکلمه می‌شد و در پی رنگ آن، آواز مرغ شب، پخش می‌شد: دوست دوست دوست....

تجربه‌ای جادویی بود و دقیق‌تر بگویم: رخداد یک واقعه.

چندی نگذشته بود که نزدیک‌های سحر، شبگرد و خواب‌گریز، در باغ قدم می‌زدم، ناگهان مناجات زمزمه‌وار مرغ شب در روحم منتشر شد.

در دل شب، این چه جادو بود؟ برای که می‌خواند؟ چه می‌گفت؟ طنین آن شعر و آواز، ترجیع‌بند زبانم شد:

مرغ شب آوا برآرد دوست دوست...

آری انگاری "دوست دوست" می‌گفت و از زمزمه‌ی مکرّر این ورد خالص، خسته نمی‌شد.

گفت شرح حسن لیلی می‌دهم

خاطر خود را تسلی می‌دهم

می‌نویسم نامش اول وز قفا

می‌نگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی ازو در دست من

زان بلندی یافت قدر پست من

ناچشیده جرعه‌ای از جام او

عشق‌بازی می‌کنم با نام او

(عبدالرحمن جامی)

 

شنیدن نجوای پر سوز مرغ شب، برای من حکایت‌گر تمنایی ابدی بود. تمنایی که یکریز دق‌الباب می‌کرد و از در کوفتن باز نمی‌ایستاد. یاد سخن مارتین لینگز افتادم که می‌گفت: عرفان، هنر در کوفتن است.

گفت پیغامبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی

عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک

عاقبت اندر رسی در آب پاک

(مثنوی:دفترسوم)

«طلب کنید تا شما را عطا کنند؛ بجویید تا بیابید؛ در بکوبید تا بر شما در بگشایند. چه آن که طلب کند عطا گیرد؛ آن که بجوید بیابد؛ و بر آن که در بکوبد در بگشایند.»(انجیل مَتّی، باب 7، انجیل لوقا، باب11)

ابودرداء- صحابی پیامبر(ص)- گفته است:

«جِدُّوا بِالدُّعَاءِ فَإِنَّهُ مَنْ یُکْثِرُ قَرْعَ الْبَابِ یُوشِکُ أَنْ یُفْتَحَ لَهُ/ در طلب، بکوشید؛ چه هر که بسیار بر دری بکوبد، امید است که در بر او بگشایند.»(مصنف ابن ابی شیبه)

 

ما امروزه، هنر در کوفتن نمی‌دانیم. از ترجیع عاشقانه‌ی مرغ شب بی‌خبریم. خیلی دیر می‌فهمیم و نادمانه می‌گوییم:

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

(سعدی)

 

ما در زندگی‌های عمدتاً فروبسته‌ی‌مان، خواب‌زده و خواب‌آلودیم. نه خوابیم و نه بیدار. آلوده به خوابیم و به قول حافظ، در آغوش بختی خواب‌زده، از وصال دولت بیدار، باز مانده‌ایم.

 بیداری نتیجه‌ی دردمندی است. دردمندی میوه‌ی طلبی مدام. جان فرسودن و در کوفتن. به سودای آن «آشکارصنعت پنهان»، دویدن و باز نایستادن. به قول مولانا: «مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»(به‌نقل از نفحات الانس)

 

پویه‌های بیدار دل و زمزمه‌های مصرّانه‌ی مرغ شب، پر گرفتن است. گوش دادن به ندایی درونی است که: «نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است». آری، «گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید»، اما پروا مکن. حتی اگر بر خلاف آنچه حافظ وعده می‌داد راه را پایانی نباشد. اما، حضور و امید، ارمغان مختصری نیست. «تپش است زندگانی» و ذوق طلب، گنج تو خواهد بود.

تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد

خوشا کسی به دنبال محمل است هنوز

(اقبال لاهوری)

 

بی‌قراری‌های مرغ شب را که می‌شنوی، آرزوی اقبال لاهوری در تو هم شعله می‌بندد:

تپش است زندگانی، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم، دل بی‌قرار بادا

 

باور به او اهمیتی حیاتی ندارد. اما اگر چنانکه کریستین بوبن می‌گفت دریابیم که «هیچ کس نمی‌تواند جای خالی خدا را پر کند»، آنگاه صدازدن و طلب مشتاقانه‌ی او، به یک ضرورت بَدَل می‌شود.

 

او را عاشقانه صدا می‌زنیم و ایمان صدا کردن است. صدایش می‌زنیم حتی اگر ندانیم که هست. کریستین بوبن گفته است:

 

«خداوند نام جایی است که غفلت هرگز تاریکش نمی‌کند، نام یک فانوس دریایی در کرانه‌ها. و شاید آن مکان خالی باشد و شاید این فانوس همواره رها شده باشد اما این هیچ اهمیتی ندارد. ما باید طوری رفتار کنیم که انگار این مکان اشغال است، انگار کسی در فانوس ساکن است...»(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)

«قدیسان می‌گویند ما صدا می‌زنیم، ما آنی را که در کرانه‌ی دیگر قلبمان ایستاده صدا می‌زنیم و هرگز نمی‌دانیم آیا ما را خواهد شنید؟ حتی نمی‌دانیم کسی آنجا هست یا نه.»(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)

«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف می‌زنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجه‌ی خللی در دستگاه هوش می‌دانند دوست ندارم. آنانی را که "می‌دانند" دوست ندارم. کسانی را دوست دارم که دوست دارند.»(تصویری از من در کنار رادیاتور، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع)

 

هر چه می‌گذرد بیشتر با اونامونو هم نظر می‌شوم که ایمان به خدا، آرزوی وجود داشتن اوست. کافی است این آرزو خاموش نشود و آتش این طلب، به خاکستر ننشیند. حتی اگر باور به وجود او را از کف داده باشیم، آرزوی وجود داشتن او را که زنده نگه داریم، بگذاریم ببالد، قد بکشد و بشکفد، میوه‌ی ایمان را با دست‌های عاشقمان خواهیم چید.

باور به او را می‌توانی از دست بدهی،

اما آرزوی او را، هرگز، از دست مده...

 

ایمان، طلب است، و عرفان، هنر در کوفتن...


(بشنوید: دوست دوست دوست)

کسی می‌گوید آری...

کسی به گل‌های باغ آری گفته است که چنین بی‌پروا زندگی را لبخند می‌زنند. کسی به پرندگان بهار آری گفته است که اینگونه بی‌تاب، زندگی را آواز می‌کنند. کسی به شاخسارها، چشمه‌ها، ستاره‌ها، کرم‌های شبتاب، جغدهای بیدار، سنجاب‌های بازیگوش، شب عریان و پگاه روشن، آری گفته است... ور نه چه معنی دارد وقتی ساعت مرگ، تیک تاک می‌کند، بی‌مضایقه، بذر زندگی بپاشی.

 

نامش را نمی‌شود دانست. تنها می‌دانیم که ضروری است. آنقدر که حتا اگر نباشد، لازم است خود بیافرینیم. تمنا که شدت بگیرد، جادویی نگارگر می‌شود با چشم‌هایی از آتش... نقش می‌زند و صورتگری می‌کند.

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

 

ضروری است چرا که در وانفسای بغرنج و بحرانی بودن، به یک «آری» همیشگی محتاجیم. یک آری که هرگز خاموش نشود. که هرگز واپس ننشیند. یک آری که خسته نشود، نومید نگردد و یادآورمان شود که بودن‌مان همواره ارزنده است. ارزنده خواهد بود. که در چشم‌های او، از قیمت نمی‌افتیم. بهایی که زیستن‌مان را از بیهودگی برهاند.

«کسی می‌گوید: آری.

به تولد من،

به زندگیم،

به بودنم،

ضعفم،

ناتوانیم،

مرگم،

کسی می‌گوید: آری.

به من،

به تو،

و از انتظار طولانی

شنیدن پاسخ من

شنیدن پاسخ تو

خسته نمی‌شود.»

(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)

 

یک آری که بتوانش گفت:

تا ابد یا رب ز تو من لطف‌ها دارم امید...

 

نامش دانسته نیست. اما ضرورت مبرم چنین آری قاطعی، گفت‌وگو ندارد.

او را می‌خواهیم، او را می‌خوانیم، به او ایمان می‌آوریم، تا آری گویِ جاودانِ زندگی‌مان باشد.

می‌خواهیمش، چرا که چنین آری قاطعی را، تنها از او می‌توان شنید. تنها از او می‌توان شنید:

هستی، و من به هستی تو، همواره آری خواهم گفت.

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید...

باقی بهانه است و فسانه. اصل کار این است که چشم‌های خواب آلودمان را بمالیم و لبخند تو را ببینیم. اصل کار این است که غبار غفلت از دامن دل بیفشانیم و جانی بیدار و زنده پیدا کنیم.

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

همین‌که چشم‌هایمان نمناک شود، دلمان نرم و شبنم‌زده، شب‌های‌مان معطر و پنجره‌های‌مان گشوده.

همین‌که صبح‌هامان بوی جالیزهای نور بگیرند، و غروب‌ها، رنگ شالیزارهای اشراق.

 

اگر می‌شد طعم آن آواز جادویی را چشید. اگر شوق تکلیم در جانمان جوانه می‌زد، می‌بالید و فروزان می‌شد و ما را می‌افروخت.  اگر می‌شد از لذت حضور در وادی طوی، با پاهای برهنه و دلی مشحون از سادگی و صفا، نصیب می‌بردیم، دیگر چه کم داشتیم؟

 

انسان نیازی به قوانین و احکام ندارد. چشم دل اگر باز شود، قفل های زنگاربسته اگر گشوده شوند، دریچه‌‌‌ها که نفس صبح را پذیرا شوند، زندگی سامان‌‌‌ می‌گیرد.

 

هدایت، نباید چیزی جز روشنی بخشی باشد. راه را آدمی‌‌‌ می‌داند. چاه را هم. مشکل آنجاست که دیدگانش را نور کافی نیست. گره کار به سرانگشتان نور گشوده‌‌‌ می‌شود.

الله نور السماوات و الارض.

 

قلب اگر گیرا شود و بیدار، اگر حس گرهای جانمان فعال شوند، چراغ آیین‌‌‌ می‌شویم. از درون منور و روشن و جاری. راه را خود پیدا‌‌‌ می‌کنیم. چاه را هم.

چراغ دل، بوسه‌‌ای کم دارد. چراغ روشنی لازم است که به بوسه‌ای، خاموشی این چراغ را چاره کند.

بیش از این چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ فراتر از این چه لازم است؟

هیچ.

 

اسباب حرکت، به تمامی فراهم است. تنها انجماد جان را چاره‌‌ای باید. حرارت ملایمی، نرمای گرمی، لهیب مرطوبی... چیزی... چیزکی...

 

از خدا چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ کتاب قانون؟ بر هم زدن قواعد بازی طبیعت و انسان؟ نه. نه.

از او لبخند محوی‌‌‌ می‌خواهیم که دلمان را قرص کند. لبخندی که محزون‌ترین ترانه‌‌‌ها هم آن را از فروغ نیندازند. تا دریابیم در خاموش‌ترین دقیقه‌های حزن و ساعت‌های دلهره، در تجربه‌ی گنگ و ملالت‌بار زندگی، لبخند مهر و حضور او، مشعلی به دست‌هایمان خواهد داد.

ما را یکی مشعل از لبخند خداوند کفایت است.

 

از خدا چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ پرده برگرفتن از معماهای هستی و آکندن جان از معارف غیبی؟ نه، نه.

تنها ملایمت لطیف بوسه‌‌ای پراعتماد. تنها یکی بوسه. چونان بوسه‌‌ای نرم و ظریف که مادر بر گونه‌ی کودک نورسیده‌‌‌ می‌زند. بوسه‌‌ای که خواب نوزاد را آشفته نمی‌کند و حتی کودک در نمی‌یابد چه کسی او را بوسیده است. تنها روشنایی منتشر و امنیت لطیفی را در سرتاسر وجود خویش احساس‌‌‌ می‌کند. حرارتی ملایم در تمام صورت و پلک‌های خفته‌اش‌‌‌ می‌دود و لبخندی پهناور، وسعت بی‌نام وجودش را فتح‌‌‌ می‌کند.

 

«گویند خدا در بلندی‌هاست

اما اگر به فراز کاج‌ها نظر کنی

او را نخواهی دید

و اگر ژرفای کوه‌ها را بکاوی

او را در زر و سیم نخواهی یافت

اگر چه نور او از هرچه شکوهمند و زیباست می‌درخشد

چقدر او خوب و مهربان است

که زمین و آسمان را بر چهره افکنده

و خود را چون رازی که به خاطر عشق پنهان می‌کنند

در پرده داشته است

اما من همچنان احساس می‌کنم که آغوش گرم او

از جمله‌ی آفریدگان

به هر جا و در هرچه به چشم و گوش می‌آید

به سوی من گشاده است

چنانکه گویی مادر مهربانم

نیمه‌شب لب‌هایش را بر پلک‌های بسته‌ی چشم من می‌نهد

مرا نیمه بیدار می‌کند و می‌گوید

نازنین،

حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است.»

(الیزابت بَرِت برونینگ)

 

از خدا و دین چه‌‌‌ می‌خواهیم؟

در این دیوارهای مسدود و سقف‌های کوتاه، دریچه‌‌ای رو به صبح. زمزمه‌‌ای به رنگ دریا و لقمه‌‌ای از جنس نور.

از خدا و دین چه‌‌‌ می‌خواهیم؟

ذکر و حضور و مراقبه، ارتباط و نورانیت و نرم دلی. چشم‌هایی مرطوب و دل‌هایی روشن و غبارگرفته.

 

راه را خود‌‌‌ می‌دانیم. چاه را هم.

تنها دلی بیدار و چشمی نم‌دارمان ببخش.

دقیقه‌‌‌ها را مشجّر کن و شب‌‌‌ها را معطّر.

سینه را جلایی ده و دیده را صفایی.

نور باش. بوسه باش. باش... اما باش...

نشانمان بده که هستی،

و هرگز لبخند مهر و اعتمادت را از ما دریغ نخواهی کرد.

همین‌مان کافی است.

ور نه،

راه را خود‌‌‌ می‌دانیم.

چاه را هم.

نشانم بده...

جان بانیان(۱۶۲۸-۱۶۸۸):

«پروردگارا،

از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی

که مرا با محبتی جاودانه

دوست داشته‌ای.»

(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روان‌شناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی)

 

این تمنایی است که هرگز در من خاموش نشده‌ است. من دیری است که یقین خود را به وجود او از دست داده‌‌ام. اما تمنای فروزانی در من همواره لهیب می‌کشد که: کاش بودی... کاش بیابمت... حتی اگر هنگامه‌ی مُردن... خوشا اگر در لحظه‌های پایانی، بر من آشکار شوی و دریابم که همواره مرا، با عشقی جاودان و بی‌انتها، دوست داشته‌ای.

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم

 

مثل کودکی که دچار کابوسی تیره و دل‌آزار شده است و تمنا می‌کند که در این تنهایی غمبار، دست‌های نوازشگر مادر، به یاری‌اش شتابد و زلف آشفته و هراس‌خورده‌ی خواب را، شانه کند. این خواب آشفته، مغشوش و مشوش زندگی، چقدر ضرورت مبرم خداوند را اقتضا می‌کند.

خداوند.

خداوندی که آدمی را با عشقی جاودان دوست می‌دارد.

حتی اگر به یاری او نشتابد.

حتی اگر به هر دلیلی، او را تنها بگذارد.

 

تنها و تنها، اگر به نرمی، به نجوا، در گوش ما زمزمه کند که، همواره ما را با عشقی بی‌انتها، دوست داشته است...

همین کافی است.

دریغا

«خورشید مرده بود / و هیچ کس نمی‌دانست / که نام آن کبوتر غمگین / کز قلب‌ها گریخته ایمان است»

از این فرهادکُش فریاد!

حادثه‌ی تصادف سربازان کرمان، یا آتش‌سوزی در مدرسه دخترانه روستای شین‌آباد، یا مرگ گنگوزهی معلم خاشی، تنها فرصتی می‌شود تا کمی تَشر بزنیم، کمی دشنام دهیم و خشم گُرگرفته را تسلایی دهیم. در محافل‌مان از بی‌وفایی دور زمان بنالیم و همه‌ی گرفتاری‌ها را متوجه نهاد سیاست کنیم. نشخوارِ تلخی و دشنام.

 اشتباهی که ما مرتّب مرتکبش می‌شویم این است که خشم ناشی از این حوادث را متوجه نهاد سیاسی می‌کنیم. انگار وجود یک حُکمرانی خوب، تنها عامل پیشگیری است. 

اصلاً قصد تبرئه‌ی کاستی‌ها و کوتاهی‌های نهادهای حاکمیتی را ندارم، اما به گمانم معقول نیست در مواجهه با حوادث تلخ و جان‌گزایی که بیش‌وکم در همه‌ی مناطق جهان روی می‌دهد، بلافاصله انگشت اتهام را متوجه نهاد حاکمیت کنیم. 

چرا توجه نکنیم که رخداد هر حادثه‌‌ی مصیبت‌باری محصول شبکه‌ی در هم تنیده‌ای از عوامل و علت‌هاست که نه تنها عاملان انسانی، بلکه سرشت و طبیعت زندگی و هستی نیز در آن دخالت اساسی دارد.

چرا توجه نکنیم که همه‌ی آحاد انسانی، که برکنار از قصور و تقصیر، از خطا و بدفعلی و سوء‌نیت نیستند، در پیدایش چنین حوادث دلخراشی سهم دارند. 

از باب مثال توجه کنیم که ما، فرد فرد ما، چقدر وضعیت سربازان را درک می‌کنیم و چه گام‌های روشن، جدّی و سازمان‌یافته‌ و منسجمی برای بهبود شرایط‌شان کرده‌ایم؟ از ظرفیت‌های نهادهای مدنی، چقدر در این زمینه بهره‌ جُسته‌ایم؟

شاید گفته شود این حاکمیت است که باید فرهنگ‌سازی کند و حساسیت‌های اخلاقی و اجتماعی ما را جهت داده یا ارتقا بخشد. اما افتادن در این دورِ بی‌پایان، نه تنها چیزی را حل نمی‌کند که تنها ما را به آدم‌هایی «نق‌نقو» تبدیل می‌کند. موجه نیست که مسؤولیت همه‌ی کاستی‌های فرهنگی، کم کاری‌ها و ضعف حضور اجتماعی مردم، متوجه نهاد سیاست باشد.

نهادهای روشفکری، دینی و مذهبی و همه‌ی مجموعه‌های مدنی و فرهنگی جامعه، در برابر اوضاع نابه‌سامان و بغرنج موجود مسؤول‌اند.

از طرفی این حقیقت غمناک را نباید از خاطر بُرد که سرشت زندگی و هستی و طبیعت وجود انسانی، همواره به گونه‌ای است که وقوع حوادث تلخ بسیار را اقتضا می‌‌کند و بسیاری از مواقع، جهانِ پیرِ بی‌بنیاد،‌ مسؤول این حُزن است. این غصه‌مندی را به گُرده‌ی سست‌بنیادی قصر امل و بادبنیادی عُمر و نیز سرشت خطاکار، اهمال‌گر و بختِ خواب‌آلود انسانی باید نهاد.

گاه لازم است توقعاتمان را از انسان‌ها و از نهادهایی که آدمیان ایجاد کرد‌اند، تعدیل کنیم. حافظ می‌گفت «آدمی در عالَم خاکی نمی‌آید به دست». به تعبیر او، این توقع که اغلب آدمیان در اکثر مواقع، برابر الگوهای اخلاقی و عقلانی عمل کنند، شدنی نیست. انسان همین است، معجون و آمیزه‌ای از نیازها و تمناهای گاه متضاد و جمع‌ناشدنی. «آدمی‌زاده طُرفه معجونی است».

«نگاهت‌ غالباً

متوجه‌ دیگران‌ است‌ و

این‌ که‌:

آنان‌ هم‌ بهتر نیستند!

تنها تو مسئول‌ زنده‌گی‌اَت‌ هستی!

بهترشو!

می‌توانی‌!»(مارگوت بیکل)

تو را نمی‌توان گفت



چه آرام خوابیده‌ای... سبکبار و جریده. عُمری دراز دویده‌ای تا گلبرگ‌های هورا و تحسین بر سوارکار سوداطلب بریزند. معنای زندگی تو چه بود؟ بهشت تو، هم‌پای بادهای آزاد در وسعت سبزه‌زاران، چمیدن بود. تو را بهشتی دیگر نیست. تو را هرگز بهشتی نبوده است.

تو را عُمری زین کردند و پای در لگام آوردند تا خالی بی‌پایان درون مردِ سوار را پُر کنی. تو در تمام عُمر، استثمار شدی. اکنون رهیده‌ای و در ضیافت سکوتی ابدی، آرام گرفته‌ای.

قهرمان سوارکار را جدایی تو دشوار است. می‌بوسدت و اندام متورمت را لمس می‌‌کند. نشانی از آن نیرو و نشاط در تو نمی‌یابد. در چشم‌هایت بارقه‌ای از زندگی نمی‌بیند. تمام شده‌ای و این تمام شدن تو را رقت‌انگیز کرده است. تمام شده‌ای و این تمام شدن، چشم‌های قهرمان را با ابرهای پُرباران بهار، خویشاوند کرده است.

از تو چه می‌ماند؟ یادی و آهی. نمی‌شود دانست که تورا این خاموشی فراموش بهتر است یا آن دوندگی ملال‌انگیز، این سکون ساکت یا آن هیاهوهای ناچیز؟

چیزی از دل سوارکار، گریخته است. چیزی که دشوار بتواند جای خالی آن را چاره کند. تو را به دستان ملایم خاک می‌سپارد و با حفره‌ای که دهان هرگز نخواهد بست، به افسون دونده‌ی زندگی باز می‌گردد. 

تو تنها نرفته‌ای، چیزی از دل مَرد سوار را برای همیشه بُرده‌ای. 

تو باز می‌گردی به مادرت زمین. به آسودگی آرام خاک. شاید به رؤیای پرنیانی خیالی دور. به غفلت کودکانه‌ی روزهای آغاز. 

تو را نمی‌توان گفت. تو را تنها می‌شود گریست.

تا دوردست‌های آبی سکوت...

از نوشته‌هایم راضی نیستم. انگار نشانی کوچه‌پس‌کوچه‌های روحم را خوب نمی‌دهند. هنوز نمی‌شود روح مبهم را در نای‌شان دمید. این حجم بی‌کران خلأ را نمی‌توان در دست‌های کلمات جا داد. برای انعکاس خلوص آنچه دلت را می‌فشارد، چیزی کم دارند. 

دلم می‌خواست چیزی می‌نوشتم که دیگر از نوشتن مستغنی‌ام می‌کرد. که با خود می‌گفتم دیگر بس است. از این جلوتر نمی‌شود رفت. چیزی می‌نوشتم که تا انتهای مرز زبان می‌رفت و مرا به میهمانی دوردست‌های آبی سکوت می‌بُرد.

اما نمی‌شود. «یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد.» نمی‌شود فهمید مشکل از کجاست. عرصه‌ی سخن تنگ است یا ما نیزه‌بازی نمی‌دانیم. شمس می‌گوید: «عرصه‌ی سخن، بس تنگ است! عرصه‌ی معنی فراخ است! از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی و عرصه بینی.»

انتظار من از زبان آن است که ما را به نقطه‌ای برساند که دیگر بی‌نیاز از زبان شویم. مثل مادری که طفل را شیر می‌دهد تا نهایتاً از شیر مادر، بی‌نیاز شود. دلم‌ می‌خواست چیزی بنویسم که حس کنم تمام آنچه را باید گفته باشم، گفته‌ام... دلم می‌خواست این کلمات مرا از خود بی‌نیاز می‌کردند.

خواهرمان مرگ...

از فرانسیس آسیزی( یا فرانچسکوی قدیس)، که از عارفان بزرگ مسیحی است، شعری بر جای مانده است به نام «غزل برادر خورشید». فرانچسکو این شعر یگانه را یکسال قبل از مرگ خود سرود. مرگی که در 44 سالگی میهمانش شد. فرانچسکو در این غزل، خورشید را برادر خطاب می‌کند و ماه را خواهر. باد و آب و آتش و زمین را نیز(: ستایش تراست، ای خداوند من، بهر خواهرماه،... بهر برادر باد، بهر مادرمان خواهر زمین و...)

شکوه و عظمتی که در این احساس یگانگی و وحدت با هستی موج می‌زند، گر چه غریب است، ‌اما به غرابت و اوجی که در آخرین بند این سروده وجود دارد نمی‌رسد. فرانچسکو چند هفته بعد، به این سروده، بندی را می‌افزاید که حیرت‌انگیز است:

«ستایش تراست ای خداوند من، 

بهر خواهرمان مرگ جسمانی،

که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.»


در این سخن، کمال رویارویی صلح‌آمیز با هستی و زندگی را می‌شود دید. وقتی که فرد حتی با مرگ که به ظاهر، ما را از میان می‌بَرد، لبخند زنان، دست در گردن می‌اندازد. موسی زنگنه در شعری گفته است:

«به مرگ بگویید‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

بی‌هیچ خنجری جز لبخند‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

و دست من از هر رعشه‌ای خالی‌ست»


رابیندرانات تاگور قطعه‌ای دارد که بیانگر همین نگاه سراسر آشتی و آمیختگی با زندگی و مرگ است:

«به کردار غریبان به ساحل تو آمدم

به کردار میهمان در خانه‌ات ماندم

و چون دوست خانه‌ات را ترک می کنم

ای زمین.»


ابتدا که چشم به جهان گشوده، احساس غربت می‌کند. تازه در ساحل زندگی لنگر انداخته ‌است. مدتی که می‌گذرد مثل یک میهمان، به خانه‌ی زندگی می‌رود و در آخر کار، با زندگی رفاقت و دوستی می‌کند و چون هنگامه‌ی وداع می‌شود، دوستانه زندگی را ترک می‌کند. غریبانه پای در جهان نهاده است، ‌اما دوستانه جهان را ترک می‌کند. 

گویا، آشتی با زندگی مستلزم آشتی با مرگ هم هست. «ای عجب من عاشق این هر دو ضد»، هم عاشق زندگی باشی و هم عاشق آنچه زندگی‌ات را از تو می‌ستاند. فرانچسکوی قدیس چگونه به چنین حال وجودی رسیده است؟ در جان او چه می‌گذشت که مرگ را خواهر خود می‌نامید و خدای را از داشتن چنین خواهری سپاس می‌‌گفت؟ 

کریستین بوبن در کتاب «رفیق اعلی»، که گذری بر زندگی فرانچسکوی قدیس است، تأملات نیکویی در باب بند اخیر این غزل جاودانه دارد: 


«ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- کسی که این جمله را می‌نگارد و شهامت بر زبان راندن آن را در وجود خویش حس می‌کند، چنین کسی در دورترین فاصله از خویشتن و در نزدیک‌ترین فاصله به همه‌چیز قرار گرفته است و دیگر هیچ‌چیز او را از عشق خویش جدا نمی‌سازد، چرا که عشق او در همه‌جا و همه‌چیز هست، حتی در آنچه برای از میان بردن آن می‌آید.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- کسی که این جمله را زیر لب زمزمه می‌کند، به پایان کار دراز زیستن رسیده است،‌ به پایان فاصله‌ای که همه‌جا میان گوهر حیات و زندگی ما حایل است. سه لایه‌ی شیشه میان ما و نور قرار دارد و سه قشر زمان ما را از آن جدا می‌سازد: از ناحیه‌ی گذشته، سایه‌ی والدین که تا دورترین روزهای زندگیمان افکنده می‌شود. از ناحیه‌ی اکنون، سایه‌ی اعمال ما و تصویر سنگ‌شده و شکسته‌نشدنی که از آن پدید می‌آید. فرانچسکو این دو سایه را از میان برداشت و با چنان خیزی از این دو شیشه عبور کرد که کوچک‌ترین زخمی بر تنش ننشست. اما واپسین آزمون و آخرین لایه از تیرگی باقی است که ناظر به آینده است و آن هراس از مرگ است که در برابر آن قدیسان نیز گاه می‌رمند، به‌سان اسبانی که در آخرین لحظه از پریدن مانع سر باز می‌زنند.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- فرانچسکو عشق خویش را به سوی سایه‌ی دوردستی که به قصد بردن او می‌آید پرتاب می‌کند و این‌گونه واپسین مانع را از میان بر می‌دارد، مانند پیکارگری که برای مغلوب ساختن خصم خویش، او را در آغوش می‌کشد تا بر چهره‌اش بوسه زند.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- اینک که این سخن بر لبان او نشست، دیگر هیچ چیز میان گوهر حیات و زندگی او حایل نیست. دیگر چیزی میان او و خویشتن ننشسته است. دیگر نه گذشته‌ای در میانه است و نه حالی و نه آینده‌ای. تنها رفیق اعلی است که سرتاپای وجود را به زیر شهپر خویش می‌گیرد و به سان آب در همه جا جاری می‌شود.»