اوضاع که خیلی مطبوع میشود، دلت میخواهد باد مرگ دستهایت را بگیرد و تو را ببرد. دلت میخواهد فسون نسیمی سر به هوا، تو را به ژرفنای خوابی آرام ببرد. به خاموشی بیتشویش امنیتی که زندگی همواره از تو دریغ داشته است. وقت که خوش میشود، مرگ را هم مطبوع میکند.
هوا، انقدر سبک میشود و دل انقدر کیفور، که میخواهی یکی همینجا، نقطه بگذارد. سوت پایان بزند. حسنش به این است که دیگر افول را نمیبینی. زوال را، تلخای ملال را. همه چیز در نقطهی اوج، در اوج انبساط، در انبساط زمان، پایان میگیرد...
نقطهی پایان خیلی مهم است. زندگی مثل فیلمهاست. پایانبندی فیلم، حیثیت و وزن کل فیلم را تعیین میکند. کافی است فیلمی خوب، پایانی بد داشته باشد تا تمام داستان را در چشمهایت بیرنگ کند.
کاش لحظههای خوب اینهمه به میرایی و ناماندگاری تهدید نمیشد. زوال، همه جا در کمین نبود. در منزل جانان، امن عیشی میداشتیم و جرسهای گزافه، به جانمان لرزه نمیافکند...
تا کی نوبت ما برسد و ساحل اوقات خوش و لحظههای انبساط را ترک کنیم، انتظار میکشیم. انتظار میکشیم و کودکانه و بازیگوش، سنگ در آب میاندازیم و به چین و موجهای خُرد کم عمر، خیره میشویم. بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی...