خانهی ما نزدیک جنگل است. شب را صدای بیدار سگان، هاشور میزند. گاهی صدای شغالها هم در پردهای مخالف، شنیده میشود. ساز خاموش شب، بدون این صداهای درهم، کوک نیست. غالباً در این نقش بیدار، رنگها و رگههایی از آواز چند پرنده نیز پیدا میشود و این امتزاج را دلفریبتر میکند.
تا حالا توجهی به صدای مرغ شب نداشتم. چندی پیش به لطف دوستم محمدرضا، آواز مخملینی شنیدم. افتخاری شعری از دکتر صورتگر میخواند:
در دل شب دیدهی بیدار من
بیند آن یاری که دل را آرزوست
چون بیاید، پیش ِ پیش موکبش
مرغ شب آوا برآرَد دوست... دوست!
در پادکستی گوشنواز، قبل از اینکه افتخاری بخواند، این شعر دکلمه میشد و در پی رنگ آن، آواز مرغ شب، پخش میشد: دوست دوست دوست....
تجربهای جادویی بود و دقیقتر بگویم: رخداد یک واقعه.
چندی نگذشته بود که نزدیکهای سحر، شبگرد و خوابگریز، در باغ قدم میزدم، ناگهان مناجات زمزمهوار مرغ شب در روحم منتشر شد.
در دل شب، این چه جادو بود؟ برای که میخواند؟ چه میگفت؟ طنین آن شعر و آواز، ترجیعبند زبانم شد:
مرغ شب آوا برآرد دوست دوست...
آری انگاری "دوست دوست" میگفت و از زمزمهی مکرّر این ورد خالص، خسته نمیشد.
گفت شرح حسن لیلی میدهم
خاطر خود را تسلی میدهم
مینویسم نامش اول وز قفا
مینگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعهای از جام او
عشقبازی میکنم با نام او
(عبدالرحمن جامی)
شنیدن نجوای پر سوز مرغ شب، برای من حکایتگر تمنایی ابدی بود. تمنایی که یکریز دقالباب میکرد و از در کوفتن باز نمیایستاد. یاد سخن مارتین لینگز افتادم که میگفت: عرفان، هنر در کوفتن است.
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
(مثنوی:دفترسوم)
«طلب کنید تا شما را عطا کنند؛ بجویید تا بیابید؛ در بکوبید تا بر شما در بگشایند. چه آن که طلب کند عطا گیرد؛ آن که بجوید بیابد؛ و بر آن که در بکوبد در بگشایند.»(انجیل مَتّی، باب 7، انجیل لوقا، باب11)
ابودرداء- صحابی پیامبر(ص)- گفته است:
«جِدُّوا بِالدُّعَاءِ فَإِنَّهُ مَنْ یُکْثِرُ قَرْعَ الْبَابِ یُوشِکُ أَنْ یُفْتَحَ لَهُ/ در طلب، بکوشید؛ چه هر که بسیار بر دری بکوبد، امید است که در بر او بگشایند.»(مصنف ابن ابی شیبه)
ما امروزه، هنر در کوفتن نمیدانیم. از ترجیع عاشقانهی مرغ شب بیخبریم. خیلی دیر میفهمیم و نادمانه میگوییم:
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
(سعدی)
ما در زندگیهای عمدتاً فروبستهیمان، خوابزده و خوابآلودیم. نه خوابیم و نه بیدار. آلوده به خوابیم و به قول حافظ، در آغوش بختی خوابزده، از وصال دولت بیدار، باز ماندهایم.
بیداری نتیجهی دردمندی است. دردمندی میوهی طلبی مدام. جان فرسودن و در کوفتن. به سودای آن «آشکارصنعت پنهان»، دویدن و باز نایستادن. به قول مولانا: «مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»(بهنقل از نفحات الانس)
پویههای بیدار دل و زمزمههای مصرّانهی مرغ شب، پر گرفتن است. گوش دادن به ندایی درونی است که: «نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است». آری، «گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید»، اما پروا مکن. حتی اگر بر خلاف آنچه حافظ وعده میداد راه را پایانی نباشد. اما، حضور و امید، ارمغان مختصری نیست. «تپش است زندگانی» و ذوق طلب، گنج تو خواهد بود.
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی به دنبال محمل است هنوز
(اقبال لاهوری)
بیقراریهای مرغ شب را که میشنوی، آرزوی اقبال لاهوری در تو هم شعله میبندد:
تپش است زندگانی، تپش است جاودانی
همه ذرههای خاکم، دل بیقرار بادا
باور به او اهمیتی حیاتی ندارد. اما اگر چنانکه کریستین بوبن میگفت دریابیم که «هیچ کس نمیتواند جای خالی خدا را پر کند»، آنگاه صدازدن و طلب مشتاقانهی او، به یک ضرورت بَدَل میشود.
او را عاشقانه صدا میزنیم و ایمان صدا کردن است. صدایش میزنیم حتی اگر ندانیم که هست. کریستین بوبن گفته است:
«خداوند نام جایی است که غفلت هرگز تاریکش نمیکند، نام یک فانوس دریایی در کرانهها. و شاید آن مکان خالی باشد و شاید این فانوس همواره رها شده باشد اما این هیچ اهمیتی ندارد. ما باید طوری رفتار کنیم که انگار این مکان اشغال است، انگار کسی در فانوس ساکن است...»(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمه دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
«قدیسان میگویند ما صدا میزنیم، ما آنی را که در کرانهی دیگر قلبمان ایستاده صدا میزنیم و هرگز نمیدانیم آیا ما را خواهد شنید؟ حتی نمیدانیم کسی آنجا هست یا نه.»(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمه دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف میزنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجهی خللی در دستگاه هوش میدانند دوست ندارم. آنانی را که "میدانند" دوست ندارم. کسانی را دوست دارم که دوست دارند.»(تصویری از من در کنار رادیاتور، کریستین بوبن، ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع)
هر چه میگذرد بیشتر با اونامونو هم نظر میشوم که ایمان به خدا، آرزوی وجود داشتن اوست. کافی است این آرزو خاموش نشود و آتش این طلب، به خاکستر ننشیند. حتی اگر باور به وجود او را از کف داده باشیم، آرزوی وجود داشتن او را که زنده نگه داریم، بگذاریم ببالد، قد بکشد و بشکفد، میوهی ایمان را با دستهای عاشقمان خواهیم چید.
باور به او را میتوانی از دست بدهی،
اما آرزوی او را، هرگز، از دست مده...
ایمان، طلب است، و عرفان، هنر در کوفتن...
(بشنوید: دوست دوست دوست)