از نوشتههایم راضی نیستم. انگار نشانی کوچهپسکوچههای روحم را خوب نمیدهند. هنوز نمیشود روح مبهم را در نایشان دمید. این حجم بیکران خلأ را نمیتوان در دستهای کلمات جا داد. برای انعکاس خلوص آنچه دلت را میفشارد، چیزی کم دارند.
دلم میخواست چیزی مینوشتم که دیگر از نوشتن مستغنیام میکرد. که با خود میگفتم دیگر بس است. از این جلوتر نمیشود رفت. چیزی مینوشتم که تا انتهای مرز زبان میرفت و مرا به میهمانی دوردستهای آبی سکوت میبُرد.
اما نمیشود. «یا من خبر ندارم، یا او نشان ندارد.» نمیشود فهمید مشکل از کجاست. عرصهی سخن تنگ است یا ما نیزهبازی نمیدانیم. شمس میگوید: «عرصهی سخن، بس تنگ است! عرصهی معنی فراخ است! از سخن پیشتر آ تا فراخی بینی و عرصه بینی.»
انتظار من از زبان آن است که ما را به نقطهای برساند که دیگر بینیاز از زبان شویم. مثل مادری که طفل را شیر میدهد تا نهایتاً از شیر مادر، بینیاز شود. دلم میخواست چیزی بنویسم که حس کنم تمام آنچه را باید گفته باشم، گفتهام... دلم میخواست این کلمات مرا از خود بینیاز میکردند.