عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تو را نمی‌توان گفت



چه آرام خوابیده‌ای... سبکبار و جریده. عُمری دراز دویده‌ای تا گلبرگ‌های هورا و تحسین بر سوارکار سوداطلب بریزند. معنای زندگی تو چه بود؟ بهشت تو، هم‌پای بادهای آزاد در وسعت سبزه‌زاران، چمیدن بود. تو را بهشتی دیگر نیست. تو را هرگز بهشتی نبوده است.

تو را عُمری زین کردند و پای در لگام آوردند تا خالی بی‌پایان درون مردِ سوار را پُر کنی. تو در تمام عُمر، استثمار شدی. اکنون رهیده‌ای و در ضیافت سکوتی ابدی، آرام گرفته‌ای.

قهرمان سوارکار را جدایی تو دشوار است. می‌بوسدت و اندام متورمت را لمس می‌‌کند. نشانی از آن نیرو و نشاط در تو نمی‌یابد. در چشم‌هایت بارقه‌ای از زندگی نمی‌بیند. تمام شده‌ای و این تمام شدن تو را رقت‌انگیز کرده است. تمام شده‌ای و این تمام شدن، چشم‌های قهرمان را با ابرهای پُرباران بهار، خویشاوند کرده است.

از تو چه می‌ماند؟ یادی و آهی. نمی‌شود دانست که تورا این خاموشی فراموش بهتر است یا آن دوندگی ملال‌انگیز، این سکون ساکت یا آن هیاهوهای ناچیز؟

چیزی از دل سوارکار، گریخته است. چیزی که دشوار بتواند جای خالی آن را چاره کند. تو را به دستان ملایم خاک می‌سپارد و با حفره‌ای که دهان هرگز نخواهد بست، به افسون دونده‌ی زندگی باز می‌گردد. 

تو تنها نرفته‌ای، چیزی از دل مَرد سوار را برای همیشه بُرده‌ای. 

تو باز می‌گردی به مادرت زمین. به آسودگی آرام خاک. شاید به رؤیای پرنیانی خیالی دور. به غفلت کودکانه‌ی روزهای آغاز. 

تو را نمی‌توان گفت. تو را تنها می‌شود گریست.