عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خواهرمان مرگ...

از فرانسیس آسیزی( یا فرانچسکوی قدیس)، که از عارفان بزرگ مسیحی است، شعری بر جای مانده است به نام «غزل برادر خورشید». فرانچسکو این شعر یگانه را یکسال قبل از مرگ خود سرود. مرگی که در 44 سالگی میهمانش شد. فرانچسکو در این غزل، خورشید را برادر خطاب می‌کند و ماه را خواهر. باد و آب و آتش و زمین را نیز(: ستایش تراست، ای خداوند من، بهر خواهرماه،... بهر برادر باد، بهر مادرمان خواهر زمین و...)

شکوه و عظمتی که در این احساس یگانگی و وحدت با هستی موج می‌زند، گر چه غریب است، ‌اما به غرابت و اوجی که در آخرین بند این سروده وجود دارد نمی‌رسد. فرانچسکو چند هفته بعد، به این سروده، بندی را می‌افزاید که حیرت‌انگیز است:

«ستایش تراست ای خداوند من، 

بهر خواهرمان مرگ جسمانی،

که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.»


در این سخن، کمال رویارویی صلح‌آمیز با هستی و زندگی را می‌شود دید. وقتی که فرد حتی با مرگ که به ظاهر، ما را از میان می‌بَرد، لبخند زنان، دست در گردن می‌اندازد. موسی زنگنه در شعری گفته است:

«به مرگ بگویید‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

بی‌هیچ خنجری جز لبخند‌‌‌‌

از روبرو می‌آیم‌‌‌‌

و دست من از هر رعشه‌ای خالی‌ست»


رابیندرانات تاگور قطعه‌ای دارد که بیانگر همین نگاه سراسر آشتی و آمیختگی با زندگی و مرگ است:

«به کردار غریبان به ساحل تو آمدم

به کردار میهمان در خانه‌ات ماندم

و چون دوست خانه‌ات را ترک می کنم

ای زمین.»


ابتدا که چشم به جهان گشوده، احساس غربت می‌کند. تازه در ساحل زندگی لنگر انداخته ‌است. مدتی که می‌گذرد مثل یک میهمان، به خانه‌ی زندگی می‌رود و در آخر کار، با زندگی رفاقت و دوستی می‌کند و چون هنگامه‌ی وداع می‌شود، دوستانه زندگی را ترک می‌کند. غریبانه پای در جهان نهاده است، ‌اما دوستانه جهان را ترک می‌کند. 

گویا، آشتی با زندگی مستلزم آشتی با مرگ هم هست. «ای عجب من عاشق این هر دو ضد»، هم عاشق زندگی باشی و هم عاشق آنچه زندگی‌ات را از تو می‌ستاند. فرانچسکوی قدیس چگونه به چنین حال وجودی رسیده است؟ در جان او چه می‌گذشت که مرگ را خواهر خود می‌نامید و خدای را از داشتن چنین خواهری سپاس می‌‌گفت؟ 

کریستین بوبن در کتاب «رفیق اعلی»، که گذری بر زندگی فرانچسکوی قدیس است، تأملات نیکویی در باب بند اخیر این غزل جاودانه دارد: 


«ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- کسی که این جمله را می‌نگارد و شهامت بر زبان راندن آن را در وجود خویش حس می‌کند، چنین کسی در دورترین فاصله از خویشتن و در نزدیک‌ترین فاصله به همه‌چیز قرار گرفته است و دیگر هیچ‌چیز او را از عشق خویش جدا نمی‌سازد، چرا که عشق او در همه‌جا و همه‌چیز هست، حتی در آنچه برای از میان بردن آن می‌آید.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- کسی که این جمله را زیر لب زمزمه می‌کند، به پایان کار دراز زیستن رسیده است،‌ به پایان فاصله‌ای که همه‌جا میان گوهر حیات و زندگی ما حایل است. سه لایه‌ی شیشه میان ما و نور قرار دارد و سه قشر زمان ما را از آن جدا می‌سازد: از ناحیه‌ی گذشته، سایه‌ی والدین که تا دورترین روزهای زندگیمان افکنده می‌شود. از ناحیه‌ی اکنون، سایه‌ی اعمال ما و تصویر سنگ‌شده و شکسته‌نشدنی که از آن پدید می‌آید. فرانچسکو این دو سایه را از میان برداشت و با چنان خیزی از این دو شیشه عبور کرد که کوچک‌ترین زخمی بر تنش ننشست. اما واپسین آزمون و آخرین لایه از تیرگی باقی است که ناظر به آینده است و آن هراس از مرگ است که در برابر آن قدیسان نیز گاه می‌رمند، به‌سان اسبانی که در آخرین لحظه از پریدن مانع سر باز می‌زنند.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- فرانچسکو عشق خویش را به سوی سایه‌ی دوردستی که به قصد بردن او می‌آید پرتاب می‌کند و این‌گونه واپسین مانع را از میان بر می‌دارد، مانند پیکارگری که برای مغلوب ساختن خصم خویش، او را در آغوش می‌کشد تا بر چهره‌اش بوسه زند.


ستایش تراست که خواهرمان مرگ را ارزانیمان داشتی- اینک که این سخن بر لبان او نشست، دیگر هیچ چیز میان گوهر حیات و زندگی او حایل نیست. دیگر چیزی میان او و خویشتن ننشسته است. دیگر نه گذشته‌ای در میانه است و نه حالی و نه آینده‌ای. تنها رفیق اعلی است که سرتاپای وجود را به زیر شهپر خویش می‌گیرد و به سان آب در همه جا جاری می‌شود.»