کسی به گلهای باغ آری گفته است که چنین بیپروا زندگی را لبخند میزنند. کسی به پرندگان بهار آری گفته است که اینگونه بیتاب، زندگی را آواز میکنند. کسی به شاخسارها، چشمهها، ستارهها، کرمهای شبتاب، جغدهای بیدار، سنجابهای بازیگوش، شب عریان و پگاه روشن، آری گفته است... ور نه چه معنی دارد وقتی ساعت مرگ، تیک تاک میکند، بیمضایقه، بذر زندگی بپاشی.
نامش را نمیشود دانست. تنها میدانیم که ضروری است. آنقدر که حتا اگر نباشد، لازم است خود بیافرینیم. تمنا که شدت بگیرد، جادویی نگارگر میشود با چشمهایی از آتش... نقش میزند و صورتگری میکند.
حتی اگر نباشی میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ضروری است چرا که در وانفسای بغرنج و بحرانی بودن، به یک «آری» همیشگی محتاجیم. یک آری که هرگز خاموش نشود. که هرگز واپس ننشیند. یک آری که خسته نشود، نومید نگردد و یادآورمان شود که بودنمان همواره ارزنده است. ارزنده خواهد بود. که در چشمهای او، از قیمت نمیافتیم. بهایی که زیستنمان را از بیهودگی برهاند.
«کسی میگوید: آری.
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم،
کسی میگوید: آری.
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمیشود.»
(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)
یک آری که بتوانش گفت:
تا ابد یا رب ز تو من لطفها دارم امید...
نامش دانسته نیست. اما ضرورت مبرم چنین آری قاطعی، گفتوگو ندارد.
او را میخواهیم، او را میخوانیم، به او ایمان میآوریم، تا آری گویِ جاودانِ زندگیمان باشد.
میخواهیمش، چرا که چنین آری قاطعی را، تنها از او میتوان شنید. تنها از او میتوان شنید:
هستی، و من به هستی تو، همواره آری خواهم گفت.