عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید...

باقی بهانه است و فسانه. اصل کار این است که چشم‌های خواب آلودمان را بمالیم و لبخند تو را ببینیم. اصل کار این است که غبار غفلت از دامن دل بیفشانیم و جانی بیدار و زنده پیدا کنیم.

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

همین‌که چشم‌هایمان نمناک شود، دلمان نرم و شبنم‌زده، شب‌های‌مان معطر و پنجره‌های‌مان گشوده.

همین‌که صبح‌هامان بوی جالیزهای نور بگیرند، و غروب‌ها، رنگ شالیزارهای اشراق.

 

اگر می‌شد طعم آن آواز جادویی را چشید. اگر شوق تکلیم در جانمان جوانه می‌زد، می‌بالید و فروزان می‌شد و ما را می‌افروخت.  اگر می‌شد از لذت حضور در وادی طوی، با پاهای برهنه و دلی مشحون از سادگی و صفا، نصیب می‌بردیم، دیگر چه کم داشتیم؟

 

انسان نیازی به قوانین و احکام ندارد. چشم دل اگر باز شود، قفل های زنگاربسته اگر گشوده شوند، دریچه‌‌‌ها که نفس صبح را پذیرا شوند، زندگی سامان‌‌‌ می‌گیرد.

 

هدایت، نباید چیزی جز روشنی بخشی باشد. راه را آدمی‌‌‌ می‌داند. چاه را هم. مشکل آنجاست که دیدگانش را نور کافی نیست. گره کار به سرانگشتان نور گشوده‌‌‌ می‌شود.

الله نور السماوات و الارض.

 

قلب اگر گیرا شود و بیدار، اگر حس گرهای جانمان فعال شوند، چراغ آیین‌‌‌ می‌شویم. از درون منور و روشن و جاری. راه را خود پیدا‌‌‌ می‌کنیم. چاه را هم.

چراغ دل، بوسه‌‌ای کم دارد. چراغ روشنی لازم است که به بوسه‌ای، خاموشی این چراغ را چاره کند.

بیش از این چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ فراتر از این چه لازم است؟

هیچ.

 

اسباب حرکت، به تمامی فراهم است. تنها انجماد جان را چاره‌‌ای باید. حرارت ملایمی، نرمای گرمی، لهیب مرطوبی... چیزی... چیزکی...

 

از خدا چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ کتاب قانون؟ بر هم زدن قواعد بازی طبیعت و انسان؟ نه. نه.

از او لبخند محوی‌‌‌ می‌خواهیم که دلمان را قرص کند. لبخندی که محزون‌ترین ترانه‌‌‌ها هم آن را از فروغ نیندازند. تا دریابیم در خاموش‌ترین دقیقه‌های حزن و ساعت‌های دلهره، در تجربه‌ی گنگ و ملالت‌بار زندگی، لبخند مهر و حضور او، مشعلی به دست‌هایمان خواهد داد.

ما را یکی مشعل از لبخند خداوند کفایت است.

 

از خدا چه‌‌‌ می‌خواهیم؟ پرده برگرفتن از معماهای هستی و آکندن جان از معارف غیبی؟ نه، نه.

تنها ملایمت لطیف بوسه‌‌ای پراعتماد. تنها یکی بوسه. چونان بوسه‌‌ای نرم و ظریف که مادر بر گونه‌ی کودک نورسیده‌‌‌ می‌زند. بوسه‌‌ای که خواب نوزاد را آشفته نمی‌کند و حتی کودک در نمی‌یابد چه کسی او را بوسیده است. تنها روشنایی منتشر و امنیت لطیفی را در سرتاسر وجود خویش احساس‌‌‌ می‌کند. حرارتی ملایم در تمام صورت و پلک‌های خفته‌اش‌‌‌ می‌دود و لبخندی پهناور، وسعت بی‌نام وجودش را فتح‌‌‌ می‌کند.

 

«گویند خدا در بلندی‌هاست

اما اگر به فراز کاج‌ها نظر کنی

او را نخواهی دید

و اگر ژرفای کوه‌ها را بکاوی

او را در زر و سیم نخواهی یافت

اگر چه نور او از هرچه شکوهمند و زیباست می‌درخشد

چقدر او خوب و مهربان است

که زمین و آسمان را بر چهره افکنده

و خود را چون رازی که به خاطر عشق پنهان می‌کنند

در پرده داشته است

اما من همچنان احساس می‌کنم که آغوش گرم او

از جمله‌ی آفریدگان

به هر جا و در هرچه به چشم و گوش می‌آید

به سوی من گشاده است

چنانکه گویی مادر مهربانم

نیمه‌شب لب‌هایش را بر پلک‌های بسته‌ی چشم من می‌نهد

مرا نیمه بیدار می‌کند و می‌گوید

نازنین،

حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است.»

(الیزابت بَرِت برونینگ)

 

از خدا و دین چه‌‌‌ می‌خواهیم؟

در این دیوارهای مسدود و سقف‌های کوتاه، دریچه‌‌ای رو به صبح. زمزمه‌‌ای به رنگ دریا و لقمه‌‌ای از جنس نور.

از خدا و دین چه‌‌‌ می‌خواهیم؟

ذکر و حضور و مراقبه، ارتباط و نورانیت و نرم دلی. چشم‌هایی مرطوب و دل‌هایی روشن و غبارگرفته.

 

راه را خود‌‌‌ می‌دانیم. چاه را هم.

تنها دلی بیدار و چشمی نم‌دارمان ببخش.

دقیقه‌‌‌ها را مشجّر کن و شب‌‌‌ها را معطّر.

سینه را جلایی ده و دیده را صفایی.

نور باش. بوسه باش. باش... اما باش...

نشانمان بده که هستی،

و هرگز لبخند مهر و اعتمادت را از ما دریغ نخواهی کرد.

همین‌مان کافی است.

ور نه،

راه را خود‌‌‌ می‌دانیم.

چاه را هم.