خوشا به حال آنانی که در زندگی شمیمهای جانپرور را از دست نمیدهند. کسانی که به قول مولانا، گوش و هوش به اوقات میسپارند و نفحات شیرین را در مییابند:
گوش و هُش دارید این اوقات را
در رُبایید این چنین نَفَحات را
رایحه، شمیم، نفحه، بوی... کششهای شیرین و وزشهای گوارا. جذبهها و جاذبهها...
فرزانگان به ما میگویند که جهان خالی از این فرخندگیها نیست، از این کششها و چششها و وزشهای مبارک، خالی نیست؛ اما مشکل آنجاست که ما شامهی تیزی نداریم. به گیاهان نگاه کنید. به درختها... حساسیت و هوشیاری عجیبی دارند. این گوش به زنگی و استعداد را امروزه هوش معنوی(SQ) میگویند. سهراب میگفت: «صدای هوش گیاهان به گوش میآمد». خصوصاً وقتهای غروب، هوش معنوی سرشار گیاهان و درختان را میشود احساس کرد. انگار دستشان را پشت لالهی گوششان گذاشتهاند و انتظار آوایی را میکشند. در بیداری سرشاری غوطهورند. دیدهوران این بیداری سرشار گیاهان را در مییابند. مثلاً سعدی میگفت:
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کریستین بوبن دانش این انتظار کشیدن و گوش به زنگ بودن را از درختان میآموزد:
«"چه چیزی به شما زندگی میبخشد؟" اینبار پاسخ راحتتر است: همه چیز. هر آنچه من نیست و مرا روشن میکند. تمام آن چیزهایی که نمیدانم و منتظرشان هستم... انتظار هیچچیز را غیر از آنچه غیرمنتظره است نکشیدن. این دانش من از دوردست میآید. دانشی که دانش نیست، بلکه یک اعتماد است، زمزمه است و ترانه. این دانش را از تنها استادی که داشتهام فراگرفتهام: از یک درخت. از تمامی درختان در شبِ ذوقزده. آنطور که آنها هر لحظه را طالعی سعد میانگارند، خود به من آموزش میدهد. تلخی باران، جنون خورشید، همه چیز آنها را سیراب میکند. دغدغهای ندارند و خصوصاً دغدغهی معنا را. با انتظاری نورانی و لرزان، انتظار میکشند. تا بینهایت...»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی)
دیدهوران میگفتند اصل کار این است که نغمههای رُبایندهی هستی را دریابی و به آنها دل بسپاری. پس لازم است حواست را تیز کنی. بیدار باشی. دروازههای دلت باز باشد تا تیرهای جذبه به هدف بنشینند. تعبیر کَشیدن و چشیدن، در این زمینه گویا است. مولانا میگفت:
...
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
جای دیگری از دام ابدی معشوق حرف میزند و از سلسلههای گشادهی عشق که در هستی نهادهاند:
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای
بند که سخت میکنی بند که باز میکنی؟
عارفان میگفتند اصل کار، دریافتن این کششهاست و کوششهای ما اگر قرین این کششها نشود، ثمری نخواهند داشت. شمهای از آن شمیم که در جانمان بوزد، کوششها جان خواهند گرفت، میوه خواهند داد. اصل کار همان کشش بیقراریبخش است:
گفتم دل و جان بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بی قرارت کردم
--
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﺸﺸﯽ
ﮐﻮﺷﺶ ﻋﺎﺷـﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﺳد
کوشش یعنی دستوپا زدنهای خودت، اما کششهای لطیف وقتی به سراغت میآیند که آرام باشی و بیدار. گشوده باشی و گوشبهزنگ.
وقتی شامهات تیز باشد، روزنههای جانت گشوده و سیمهای روحت کوک، کششها و بوهای خوش، تو را خواهند ربود و این رُبایش چه خوش است:
در پیاش می روم تا کجا میکَشد
(ه.ا.سایه)
مگر این گوشبهزنگی و روزنههای گشوده و بیدار یعقوب نبود که برای او بوی یوسف را به ارمغان آورد: «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ/ بوى یوسف را مى شنوم»(یوسف:94)
یا رایحهی ایمان را از جانب یمن به مشام پیامبر رساند:
«گاهگاه خواجه عالم- علیه الصلوة و السلام- روی سوی یمن کردی و گفتی: «إِنِّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمَنِ مِنْ قِبلِ الْیمَنِ» یعنی نفس رحمن از جانب یمن همی یابم.»(تذکرةالاولیا، ذکر اویس قرنی)
گویی از مِجمر دل، آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
(سید حسن غزنوی)
باید انتظار کشیدن را یاد گرفت. رصد کردن، در کمین بودن و گوش هوش به ندای وجود دادن:
«من همیشه به چیزهای بزرگ امیدوارم. نمیدانم چیستند، ولی با شکیبایی منتظرشان هستم. ممکن است پیشتر آمده باشند، بیاینکه متوجهشان شده باشم. روح من مانند سگی منتظر در برابر چمنزاری در کمین شکاری نزدیک و نامریی است. بیشک هیچگاه چیزی شکار نمیکنم، هیچ طعمهای. تنها، باور به این نکته کافی است که چیزی بزرگتر از «زندگی» از برابرم عبور کرده و به آن اهمیت و نوری چنان ناب بخشیده است که گاه بیرحم مینماید.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه سیروس خزائلی)
«پدیدههای بسیار دلانگیزی در انتظار ما هستند و از این که به سویشان نمیرویم، هرگز صبر و قرارشان را از دست نمیدهند.»(اسیر گهواره، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی)