اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
هر وقت شلوغیهای اطرافم زیاد شود، احساس خفقان و اختناق میکنم. ضرورت من به ساعتی دراز دور از نگاهها بودن، به نیازم برای تماشای زندگی، خودم و تجربههایم بر میگردد.
همیشه در شعاع نگاه کسی بودن مرا از خودم بیگانه میکند. از خودم تهی میکند. وقتی فرصت تنها بودن و رهایی و به خودوانهادگی را نداشته باشم، کلافه میشوم. درمانده میشوم. اکسیژن لازم برای زندگی را از دست میدهم.
من فکر میکنم وجودم بخش زیادی از خودش را در گذشتهام، در تجربههای فراپشتنهادهام، در جادههای طی شدهام، جا نهاده است. اگر من فراغت و فرصت و جمعیتی نیابم که به یاد هر خاطرهای شمعی روشن کنم، انگار خودم را گُم کردهام. من از کسانی نیستم که شمع روشن کردن بر مزار رفتگانشان را عبث میدانند. هیچ گوری نباید خاموش بماند.
من نمیتوانم همواره در صحنهی زندگی بازی کنم. اوقات زیادی لازم دارم تا گوشهای بنشینم و به آمد و شدها و جزر و مدهای زندگیم خیره شوم. نظاره کنم احوال دیگرشوندهام را، تجربههای از سرگذرانده را، اوجها و فرودها و هزار و یک چیز دیگر را.
وقتی مدام در حضور دیگرانی، انگار مُدام ناگزیری در زندگی بازی کنی. اما برای من تماشای زندگی مطبوعتر از بازیکردن آن است.
آندرهژید میگفت: «هرگز آرزو مکن که باز طعم آبهای گذشته را بچشی!»، اما من چنین نگاهی ندارم. من اگر گذشته را گم کنم، اگر از غواصی در آبهای گذشته کناره بگیرم، بخشهایی از خودم را از دست میدهم. من میخواهم به گذشتهام وفادار بمانم.
به گمانم بیوفایی، فراموش کردن گذشتهاست. کوشیدن عامدانه در خاموش کردن شعلههایی است که در گذشتهمان برافروختهایم. بیوفایی، صحبت کردن از گذشته است، بدانسان که گویی از اساس، نبودهاند. بیوفایی، بیگانه شدن است با هر آنچه از سر گذراندهای...
انگار بیاعتنا از کنار آشنایی عبور میکنی، نه سری میچرخانی، نه کلاهی بر میداری و نه در چشمهایت چیزی روشن میشود.
«بیمعرفت! چه جوری عواطف و خاطرات را قورت دادی؟ هستهی آلبالو که نبود!»(تماماً مخصوص، عباس معروفی)
نیاز دارم به نگریستن. فکر کردن. زندهنگاه داشتن چراغ خاطرات و مراجعهی مکرّر به احوال رازآمیز خود.
این حال بوبن را شدیداً درک میکنم:
«من در جامعه خودم را همانند کودکی میبینم که در زمین بازی در بازیهای دیگران شرکت نمیکند. نه به این خاطر که طرد شده باشد. نه اینکه به دیگران اهمیت ندهد- من تقریباً از تحسین اشباع شده بودم. بلکه همیشه گوشهگیر بودهام. همهی بچهها آنجا هستند، در زمین بازی؛ میپرند، فریاد میزنند، بازی میکنند. و این خیلی خوب است. ولی یکی از آنها هست که یک گوشه نشسته و تماشا میکند. او به آنچه در حال رخ دادن است با دیدهی حیرت مینگرد. و بله برای من، این وضعیت هرگز به پایان نرسیده است. من همیشه آن جا هستم، نشسته در گوشهای، در زمین بازی.»(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)