عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

با این زندگی چه باید کرد؟

 دوران آموزشی سربازی، رژه رفتن از کارهای دشوارم بود. رعایت نظم ریاضی‌وار در حرکات و پاکوبیدنِ هماهنگ با صدای طبل، نیاز به دقت و تمرکز بالایی داشت. وقتی دسته‌ی ما از جلوی سکوی فرماندهی رد می‌شد هول برم می‌داشت و قاطی می‌کردم.

یک‌بار، لمس دستی بر روی شانه‌ام توجهم را جلب کرد و به دنبالش این توصیه‌ی جناب فرمانده: خودت را سفت نگیر...

 

زندگی را نیز نباید آن‌قدرها جدی گرفت. نشان به آن نشان خیامی که:

شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ

من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ

 

به نظرم اگر زندگی را به رقصی باشکوه سپری کنیم، هم سبکی و هم زیبایی را توأمان شکار کرده‌ایم. رقص، ‌آمیزه‌ی سبکی و زیبایی است.

رقص باد در علفزار و یا چین و شکن‌های خوشه‌های باردار گندم، خرامیدن تاب‌دار ماهی‌ها در آب و موج‌موج نغمه‌های پرندگان بهار، اثبات این ادعا است. زندگی در دیدگان رقصان چشمه‌سار، کرنش‌آور است. زندگی در موج‌های جویباری خُرد، در تراوش شبنم از اندام صبح، جادو است.

زندگی وقتی به رقص‌مان می‌‌‌آورد می‌شود برایش مُرد. زندگی وقتی به رقص می‌آید:

آنقدر زیباست این بی‌بازگشت

کز برایش می‌شود از جان گذشت

 

اگر بازو به بازوی زندگی، رقصی سبک نکنیم، سر بر شانه‌ی ملال، خمیازه خواهیم کشید.

اگر زندگی را نرقصیم، رقص پیرزومندانه‌ی مرگ را به تماشا خواهیم نشست.

بگذاریم زندگی نیز در ما به رقص در آید. مثل باد که در شاخه‌های درخت. مثل شعر که در کلمات و یا کلمه که در موسیقی. مثل لبخند که در روح و یا روح که در بوسه‌ای کوچک.

 

«رقصم گرفته بود.

مثل درختکی در باد.

آنجا کسی نبود

غیر از من و خیال و تنهایی.

رقصم گرفته بود

پیرانه سر، دیوانه‌وار.

تنها،

تنها رقصیدم.»(ابراهیم منصفی)

 

زیبایی، در سبکی است. جایی که فشاری وجود ندارد. زیبایی در هوای متراکم، می‌پژمرد. اصلاً هر چه بیشتر حواس‌جمع باشی، کمتر زیبایی. می‌گفت:

«وقتی حواست نیست زیباترینی

وقتی حواست هست زیبایی

حالا حواست هست؟»(سعید عقیقی)

 

توماس: «توی این چهار سال هر بار که رقص تو رو دیدم، انگار داری زور میزنی که تمام حرکاتو کامل و درست انجام بدی. امّا تا حالا هیچوقت ندیدم که خودتو رها کنی. این همه انضباط واسه چیه؟»

نینا: «من فقط می‏خوام بی‌عیب و کامل باشم.»

توماس: «کمال این نیست که همش خودتو کنترل کنی. یه وقتایی لازمه که خودتو رها کنی. خودتو غافلگیر کن تا بتونی بقیه رو غافلگیر کنی.»

(از فیلم قوی سیاه به کارگردانی دارن آرونوفسکی)

 

آدم انگاری بیشتر آن «نظم پریشان» حافظ را دوست دارد. انگار به قول حافظ شیراز، از زلف‌های پریشان بیشتر می‌شود کسب جمعیت کرد.

 

 

اگر از زوربای کازانتزاکیس بپرسیم که با زندگی چه باید کرد، خواهیم شنید: زندگی را باید رقصید. ببینید این کلمات را:

 

«در وجود من شیطانی است که داد می‌زند و من هر چه او می‌گوید می‌کنم. هر بار که من پکرم و دارم دق می‌کنم او به سرم داد می‌زند که: «برقص!» و می‌رقصم. و همین مرا تسکین می‌دهد. یک بار وقتی پسرکم دیمیتراکی در کالسیدیک مُرد، من باز مثل همین حالا از جا جستم و رقصیدم. خویشان و دوستانم وقتی مرا در برابر جسد در حال رقص دیدند پریدند که نگاهم دارند، و داد می‌زدند که: «زوربا دیوانه شده! مخش عیب کرده!» ولی من در آن موقع اگر نمی‌رقصیدم از درد و غم دیوانه می‌شدم؛ چون آن بچه نخستین پسر من بود و سه سال داشت و نمی‌توانستم مرگش را تحمل کنم.»

«کله‌ی من خشک است، ارباب، خیلی خوب نمی‌فهمم... کاش می‌توانستی همه‌ی اینها را که گفتی با رقص بگویی تا من بفهمم!

من حیرت‌زده لب‌های خود را به دندان گزیدم. یعنی کاش می‌توانستم همه‌ی این اندیشه‌های یأس‌آلود را با رقص بیان کنم! ولی افسوس که چنین کاری از من بر نمی‌آمد و عمرم هدر شده بود!»

«ارباب، من خیلی چیزها دارم که به تو بگویم. به عمرم هرگز کسی را به قدر تو دوست نداشته‌ام. خیلی چیزها دارم که به تو بگویم ولی زبانم یارا نمی‌کند. بنابراین برایت خواهم رقصید. کنار برو که لگدت نکنم! به پیش! اها! اها!

پرشی کرد و پاها و دست‌هایش تبدیل به بال شدند. آن گونه که او از روی زمین یکراست به هوا می‌پرید بر زمینه‌ی آسمان و دریا به فرشته‌ی پیری می‌مانست که در حال عصیان باشد؛ چون این رقص زوربا تماماً مبارزه‌جویی و لجاج و عصیان بود. انگار داد می‌زد: «تو ای خدای توانا، با من چه می‌توانی بکنی؟ تو هیچ کاری با من نمی‌توانی بکنی جز اینکه مرا بکشی. بکش، به جهنم! من دق دلم را خالی کرده و آنچه می‌خواستم بگویم گفته ام. فرصت رقصیدن هم داشته‌ام و دیگر نیازی به تو ندارم!»

(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمد قاضی، انتشارات خوارزمی)

 

سرآخر اینکه:

«گم باد آن روز که در آن رقصی برپا نبوده است و دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده‌ای نکرده‌ایم!»(چنین گفت زردشت، نیچه)

 

6 اردیبهشت 95- صدیق قطبی