تو هم روزی بزرگ میشوی، میروی سراغ رؤیاها و فرداها، و زمزمههای عاشق مرا فراموش خواهی کرد. تابهای گهواره و آغوشهای من از خاطرت میروند... بوی من از حافظهات هجرت میکند و چشمهایت، تازگی نگاهم را از یاد میبرند..
فرزندم، شاید شبی از شبها که بیقراری خواب از تو ربوده، چشمهایت مرطوب شوند. یاد روزهای ایمنی بیفتی که خریدار همیشهی بیقراریها و نازکردنهایت بودم و قلبم را بر تو میگستراندم. حتی وقتی خواب بودم، نگرانیام از اینکه خوابی که میبینی نازکی تو را رعایت نکند، بیدار بود.
تو متعلق به فرداهایی، چنان که من در دیروزها خودم را گم کردهام. ارتفاع بگیر و از من و ما و هر آنچه بالهایت را سنگین میکند فاصله بگیر.
کاش وقتی هم که بزرگ شدی، بشود گاهی ببویمت.. دستهایت را دقائقی داشته باشم و حرارت قلبت را از معبر آن لمس کنم. کاش وقتی هم که پر گرفتی، گاهی، گاه گاهی، سراغی از این همسایهی خاک، از این درخت باد و بارانچشیده بگیری... بازگردی، روی شاخههایم ساعتی بنشینی و آوازهای شکستهی قلب مرا در شبهای مهربان کودکیات، زمزمه کنی...