دبستانی بودم که کتابهای فارسی خواهر و برادر دبیرستانیام را ورق میزدم و میخواندم و اغلب میرفتم سراغ شعر رستم و سهراب. میخواندم و اشکی میشدم. انگار از اینکه میتوانم گریه کنم با آن بیتها، حس شایستگی پیدا میکردم. نوعی احساسپرستی و عاطفهگرایی. انگار هر آنچه تراژدی بود، از آنرو که عاطفه را به خروش میآورد، خواستنی بود.
به ویژه آنجا که سهراب، زخم کاری خورده، بر خاک افتاده و خطاب به رستم، که هنوز نمیداند پدر اوست، میگوید:
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
بِبُرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
به دست کسی کشته شده است که همه عمر گمان میکرد حامی و پناه او خواهد شد. به کسی امید بسته که قاتل اوست.
و رستم که نشان خود را بر تن سهراب میبیند، ویران میشود. در خود میشکند. میفهمد که در واقع، به مصاف خود رفته است، خود را به خاک افکنده است.
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
سهراب تسلی میدهد و میگوید با تقدیر نباید پنجه در پنجه شد:
بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
فاضل نظری سروده است:
من رستم و سهراب تو، این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
حماسهها و اسطورهها، راویِ ابعاد سوگناک و مقدّر زندگی هستند.