عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

پنجره‌ها

بعضی‌ها در پیوند با زندگی هستند. آغشته به هر آنچه زندگی است. در پیوند با نواها، رایحه‌ها، رنگ‌ها... مثل سهراب که می‌گفت «هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد»، هر کجا پنجره‌ای است، سراپا دیده می‌شوند. پنجره‌ها نزدشان شأن معبد و صومعه دارند. پنجره‌ها آنان را «مثل حلقه‌ی چاهی» به «قلب زمین» می‌رسانند. چرا که پنجره‌ «دست‌های کوچک تنهایی» را از «بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم، سرشار می‌کند.» پنجره‌های برای آنان، کافی هستند:

 

«یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد

و باز می‌شود بسوی وسعت این مهربانی مکرّرِ آبی‌رنگ

یک پنجره که دست‌های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم

سرشار می‌کند.

و می‌شود از آنجا

خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست...

یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت...

من در پناه پنجره‌ام

با آفتاب رابطه دارم.»

 

بعضی اما با زندگی قهر و لج کرده‌اند. با خودشان لج کرده‌اند. چیزی خوشدل‌شان نمی‌کند. نقش‌های بال پروانه را، تماشایی نمی‌بینند. پیدا نیست که از چه کسی انتقام می‌گیرند و چرا اینهمه با خود نامهربانند. چرا دریچه‌ها را رو به صداها و چشم‌اندازها بسته‌اند. چرا به زندگی پشت کرده‌اند؟

چیزی درون‌شان پژمرده است. چیزی در چشم‌هایشان از فروغ افتاده است. آتشدان زندگی را نمی‌افروزند. می‌توانند، اما نمی‌خواهند و یا شاید نمی‌توانند که بخواهند.

می‌دانند که چیزی غلط است. که دست‌های زندگی آنقدرها هم خالی نیست. که می‌شود مثل شقایق، عاقل بود. می‌دانند که دیگرانی بال‌دربال زنبورها، به زیارت گل‌ می‌روند. می‌دانند که دیگرانی توانسته‌اند زمزمه‌های گلدان را ترانه کنند و حواس‌شان هست که ابرها همیشه به ساز درختان، نمی‌رقصند.  می‌دانند که دیگرانی «پُرتپش‌تر از دل دریا» هر موجی را سرودی کرده‌اند. اما نمی‌خواهند چنین باشند. نمی‌توانند یا نمی‌خواهند؟ و یا نمی‌توانند که بخواهند؟

 

هر چه هست، بیشتر به پنجره‌ها مربوط است، ور نه گلدان‌ها هرگز از خوابِ بهار، بیدار نمی‌شوند.

هر چه هست، به پنچره‌ها بر می‌گردد.