عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جهان، درون دیده است

بعضی‌ها از زندگی زیاد می‌خواهند. تمام و کامل می‌خواهند. و چون همیشه پلی در جایی شکسته است، یک‌دم فارغ از بوی شب نیستند. مثل جوجه‌ پرنده‌ها همیشه در انتظار بلعیدن هستند. هر چه از زندگی دریافت می‌کنند، گرسنه‌‌ترند. پُرشکایت و‌ گریان، طالب لقمه‌های بزرگترند. می‌دوند و می‌فرسایند و نمی‌رسند. همیشه گرسنه.

بعضی‌ها قانع‌اند. سرخوشی‌های کوچک، تازه‌شان می‌کند. حالشان خوب است. خردک نسیمی که می‌وزد، شکفته می‌شوند. کافی است فاخته‌ای بخواند تا صد دل ترانه شوند. شاخه‌ها که می‌رقصند، به وجد می‌آیند. با قسمت کردن، سیراب می‌شوند. رها می‌کنند و پُر می‌شوند. دست بر می‌دارند و می‌یابند. مأموریت‌شان این است که جهان را زیباتر از آنچه یافته‌اند، تحویل دهند. دل‌مشغول تعمیر خویشتن‌اند. 

بعضی اصرار بر دانستن دارند و گره‌های ناگشوده و معماهای حل‌ناشده تلخ‌کامشان می‌کند. دنیا و زندگی برای آن‌ها عمدتاً در انبوهی از سؤالات کور معنا پیدا می‌کند. از هر چیزی سؤالی انتزاع می‌کنند و پاسخ‌ها، مثل همیشه، کافی نیستند. در نگاه اینان، دانایی برتر از همه چیز است.

برخی اما در پی روشنی‌اند و اینکه نور بیشتری وارد دهلیزهای زندگی کنند. روشنا ربطی به پرسش‌ها ندارد. روشنا به نمناکی چشم و نازکی دل وابسته است. روشنا زاده‌ی حضور و خلوص است. به‌کردار برکه‌ای در کمال صبوری، گل‌و‌لای فرونشاندن و انعکاس طهارت آسمان شدن. مهیای سکوت و پذیرای زلالی، ملحفه‌ی مرطوب خود را روی سنگ‌ها کشیدن تا خواب‌های روشن‌تر ببینند و تنها ماهی‌های دوستی در آن پهنه‌ی آرام، جست‌وخیز کنند.

برخی نگران انسان‌ند. نگران زندگی شکننده و لرزان آدمی. دل‌مشغول تسلی دادن‌اند و مرهم‌یابی برای زخم‌هایی که مدام سر وا می‌کنند. به انسان فکر می‌کنند و سرنوشت او که مهم‌تر از هر حقیقت و آیینی است. مأموریت‌شان پرستاری است. 

برخی هم کلماتشان را برق انداخته‌اند، جایی در حاشیه‌ی زندگی نشسته‌اند و به صدای پای سایه‌های خیال و خاطره گوش سپرده‌اند. اشک می‌ریزند و می‌نویسند. زندگی را در روایت زندگی تجربه می‌کنند.

سگها و شغالها

تلویزیون یک‌سره به درگذشت آقای هاشمی می‌پردازد. چشم‌های دخترش فائزه، پر آب بود. 
نورا متولد شده، اما چون زردی دارد زیر دستگاه خوابیده است. چشم‌هایش را بسته‌اند.

صدای شغال‌ها و سگ‌ها و درگیری هماره و همیشه‌شان، خواب از چشمانم پرانده. 
چه شکوه و شوکتی دارد شب. به مراتب عظیم‌تر از روز است و البته خیال‌پرورتر.
نزاع بی‌پایان شغال‌ها و سگ‌ها، محل توجه شبکه‌های خبر نیست.
ولی همهمه‌ای است آن‌جا. میان شغال‌ها و سگ‌ها چه می‌گذرد؟ چرا آرام نمی‌گیرند؟ آه که اگر می‌شد و دلش را داشتم که شبانه سری به شب‌گردی‌هایشان می‌زدم. چه شور و نیرویی دارند در این شب دیجور.
زندگی با این همهمه‌ی مرموز، چقدر خواستنی است. من این صداهای درهم را دوست دارم. خط اتصال زندگی است و دانه‌های سرگشته عمرم را رشته می‌کند... گواه استمرار است. 

این غائله‌ی فیصله‌ناپذیر، می‌نشاند مرا روی شانه‌های زمان. خانه‌ی چوبی ییلاقی و دمدمه‌های غروب و چراغ روشنایی نفتی و شیشه‌های منتظر و دستمال‌های نرم سپید...
جانماز سپید و اوراد بعد از نماز پدر و تق و توق خروس‌ها و مرغ‌ها در انبار طبقه پایین...
همهمه‌ی سگ‌ها و شغال‌ها در جنگل نزدیک، شب را سودازده کرده است و مرا بی‌خواب...

امشب، جلسه‌ی درس سید احمد بخارایی، حال غریبی داشت. مثل همیشه با الحمدلله شروع کرد و وقتی به العاقبة‌ للمتقین رسید، بغض نهفته‌اش ترکید و به پهنای صورت گریست. نتوانست ادامه دهد. به خانه برگشتیم.

سگ‌ها و شغال‌ها، قرار ندارند. ماه بیدار است.

خوشه‌های گندم

در میانه‌ی گندم‌زار طلایی می‌دویدیم و خوشه‌های گندم به گردن و صورتمان می‌خورد. دلهره‌ی خفیفی هم همیشه همراه بود که ملخی ناغافل بپرد یا ماری بلغزد. سرخوشی‌مان طعم دلهره داشت. چیزی فراتر از شادی بود. شاید نامش سرخوشی است. نامنتظر شبیخون می‌زد و می‌دیدی دلت جلوتر از پاهایت می‌دود...


ساقه‌های گندم هم قد و اندازه‌ی ما بودند. گاهی کمی کوتاه‌تر. آفتاب، بی‌پرهیز می‌خندید و تراشه‌های خندانش پوست سرهای طاس ما را همزمان با خوشه‌های گندم، رنگ می‌کرد. خنده‌های مادرم، شبیه خوشه‌های گندم، طلایی بود.

ما همراه با خوشه‌های گندم، می‌بالیدیم.


شب‌ها روی بام کاه‌گلی خانه‌، آسمان روشنتر بود و ماه، ماه‌تر. البته نه به اندازه چهره‌ی مادر و قصه‌های هنگامه‌ی خوابِ پدر. 

هر چیز، درخشان‌تر بود. 

ما آرزوهای ژولیده‌مان را با خوشه‌های گندم قسمت می‌کردیم و ستاره‌ها که چشمک‌پرانی می‌کردند، خوابِ فرداهای زندگی، آبی بود. 

خاک، هر سال، انبوهی از خوشه‌های گندم را شیر می‌داد و به خرمن‌کوب می‌فرستاد و ما هر سال، رقص گندم‌زار را فراموش‌تر بودیم. 


خوشه‌های گندم را به خرمن‌کوب سپردند. ما را به مدرسه.

سال‌ها بعد خواب دیدم که ساقه‌های گندم، ایستاده آب می‌شوند. نمی‌سوزند، آب می‌شوند. تابش آفتاب، ذوب‌شان می‌کرد و هیچ راهی برای حفاظت از آنها نداشتم. سراغ دسته‌ای از خوشه‌ها می‌رفتم، بغل‌شان می‌کردم که آفتاب آب‌شان نکند، توفیری نداشت. در آغوش من آب می‌شدند...

آب شدند، آب‌ها بخار شدند، بخارها ابر، آسمان دلگیر و پشت بام کاهگلی، بی‌قصه. 


پدر در تظاهرات بی‌حاصل سیاسی، قصه‌هایش را از یاد بُرد. روزی کفش‌های خسته‌اش را در زیر زمین خانه پیدا کردم و سرتاسر اشک شدم. دستم را داخل کفش فرتوتش کردم. فرورفتگی جای انگشت‌های پا را لمس کردم. پدر لحظه‌ای از رفتن باز نایستاد. تا زمانی که پیکر خواب‌رفته‌اش را که از ایستادن ملول شده بود، به خانه بازگردانند.

مادر اما، سخت می‌کوشید که به هر بخیه و وصله‌ای شده، خنده‌هایش را در صورت حفظ کند. خنده‌ها بودند اما دیگر شبیه خوشه‌های گندم، طلایی نبودند.


ما بدون خوشه‌های گندم و ستاره‌های رازگوی شب‌های پشت‌بامِ کاه‌گل، بالغ شدیم و سال‌ها بعد که از جاده‌ای مجاور گندم‌زارهای رسیده می‌گذشتم، خنده‌های غش‌غشِ کودکی‌ام را دیدم که به موازات ما در گندم‌زار می‌دوید و به ما نمی‌رسید... عقب می‌ماند و هر چه پیش می‌رفتیم، تصویرش مات‌تر و محورتر می‌شد...


حالا نشسته‌ام به بالین کلمات و با سماجت عجیبی بو می‌کشم آنها را. در طلب رایحه‌ای از خوشه‌های گندم مهربان و پشت‌بام‌ شبانه‌‌های آغشته به خیال و مهتاب. 


گاهی از درون کلمه‌ای، مادرم شبیه بلندترین خوشه‌ی گندم، می‌خندد...

خرابی‌های مرگ...

کسانی که دوست‌شان داریم، وقتی زنده‌اند بزرگترین‌ هدیه‌ی زندگی را به ما می‌بخشند: دیده‌شدن و محبت.

اما هدیه‌ای هم هست که تنها با رفتن و مرگشان می‌توانند به ما بدهند و آن دلتنگی و فقدان است.

البته اگر بن‌مایه و زمینه‌ای از روشن‌بینی و فرزانگی در آدم باشد می‌تواند از این هدیه، بهره‌مند شود.

این هدیه، روز به روز، جان آدم را نازک‌تر و لطیف‌تر می‌کند: «سخت نازک گشت جانم از لطافت‌های عشق.»

کریستین بوبن بعد از مرگ محبوبش «ژیسلن» می‌نویسد:

«می‌توانیم به کسانی که دوست داریم چیزهای بسیاری ببخشیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: حرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، آرامش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، لذت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تو با ارزش‌ترین احساس را به من بخشیدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: دلتنگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(فراتر از بودن، ترجمه مهوش قویمی)


مرگ عزیزان، ما را خراب می‌کند، چنان که زندگی‌شان ما را آباد می‌کرد. اما تا شُخم نخوریم، سبز نمی‌شویم. چنانکه باغ...


«این زمین را یکی می‌شکافد. یکی آمده است که «این زمین را چرا خراب می‌کنی؟» او خود عمارت را از خراب‌‌‌ نمی‌داند. اگر خراب نکردی، زمین خراب شدی. نه در آن خرابی عمارت‌هاست؟!»(مقالات شمس)


تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟

تا که به سیلم ندهد کی کَشَدَم بحر عطا؟

(غزلیات شمس)


خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق

کاین گنج در بهار برویید از خراب

(غزلیات شمس)


مرگ عزیزان، ما را به شهر اندوه و تا مرزهای تجربه‌ناشده‌ی استیصال می‌بَرد. جایی که می‌توان پوست‌اندازی کرد.

مرگ عزیزان، ما را تخریب می‌کند، آری؛ اما اگر چراغ دل خوب بسوزد، آن خرابی عارض پیله‌هایی می‌شود که بر پر و بال ما تنیده‌اند.


پیله‌ها شکافته می‌شوند و پروانه‌‌ها بال‌ می‌گشایند. 


در مُردن هم، دوست داشتن ادامه دارد...

چه لطفی دارد بیدار شدن....

این صبح از خواب بیدارشدن‌ها لطف چندانی ندارد وقتی پرده را که کنار می‌زنی سرتاسر حیاط را سفیدپوش از بارش شبانه‌ی برف نمی‌یابی و سکوت چشم‌نواز شاخه‌های سنگین از برف، غرابت ساده‌ی خیال‌های هفت‌سالگی را به یادت نمی‌‌آورد و آمدوشدِ موج‌دارِ پرندگان پناه‌جو، دلت را با بوسه‌های خیال، شستشو نمی‌دهد.
چه لطفی دارد این بیدارشدن‌های هر روز صبح، وقتی بافه‌های برف پیهم شبانه، غافلگیرت نکند و بر همه‌ی آلودگی‌ها و ولوله‌های خسته، روپوشی از سپیدی و سکوت، نگستراند. 
چه لطفی دارد بیدار شدن، اگر سپیدی فاتح هر کوی و برزن نباشد و خدا این‌بار، پیامش را در قالب خوابیِ خوب و شمایل سپید سکوت، با ما در میان نگذارد...
چه لطفی دارد بیدار شدن....

روایت اخلاقی پیام دین

در نگاه من، کار اصلی روشنگری دینی، نواندیشی دینی، اصلاح‌گری دینی و هر نام و تعبیر کم‌وبیش مشابه و نزدیکی، ارایه‌ی روایتی اخلاقی‌تر از دین و نیز نشان دادن ضرورت به‌کارگیری سنجه‌های اخلاقی جهان‌شمول در ارزیابی آرای دینی است. کاری که به زعم من، کسی به پاکیزی و حساب‌شدگی دکتر ابوالقاسم فنایی در دهه‌ی اخیر، انجام نداده است. به ویژه کتاب «اخلاق دین‌شناسی: پژوهشی در مبانی معرفتی و اخلاقی فقه» ایشان، کاری سترگ و درخشان است که اگر نگوییم بی‌مانند، مسلّماً کم‌نظیر است.

مگر رسالت نواندیشان و اصلاح‌گران دینی چه باید باشد جز اینکه بکوشند به شکلی روشمند قرائت‌هایی از دین را که وفادار به حرمت آدمی و بنیادهای اخلاقی مقبول انسان امروز نیست، تخطئه کنند و نشان دهند که می‌شود همچنان مسلمانی کرد و پایبند و وفادار به مبانی مستقل اخلاقی بود.

ابوالقاسم فنایی علاوه بر شخصیت نزیه و منش نجیب و فروتنانه‌ای که دارند، تمام تمرکز خود را در این سالیان بر ربط و نسبت‌سنجی دین و اخلاق نهاده‌اند و الحق که این سعی، آوردهای آموختنی و راه‌گشایی به همراه داشته است. 

محوری که ایشان، اهتمام محققانه‌ی خود را مصروف آن داشته و نیز پرهیز از حاشیه‌سازی و نیز ولع ورود در عرصه‌های متعدد و کم‌ارتباط، به انضمام تأنی، آرامش، حرمت‌نهی و ادب شگفت‌آوری که از ایشان سراغ دارم، مجموعه دلایلی است که به اتکای آن می‌توان ایشان را [از] نیکوترین نواندیش[ان] دینی سرزمین ما دانست.
 
صدیق قطبی- 13 دی‌ماه 95
-
(خواب دیدم دارم نماز جماعت می‌خونم. ابوالقاسم فنایی پیش‌نمازه و سروش دبّاغ و آرش نراقی و مصطفی ملکیان، بهش اقتدا کردند. ابوالقاسم فنایی اینقدر لحن و صدای دلاویزی داره که دارم تو نماز گریه می‌کنم. صداش و گیرایی‌ش خیلی شبیه ترانه «پنجره‌های خاموش» کامران عطا ست. خیلی حس قشنگی بود. فک کنید، نماز جماعت! اونم با کیا! / 13 اسفند 91- صدیق قطبی)

احترام به زندگی

به سنجه‌ای برای داوری کوشش‌ها و آورده‌های فکری، فلسفی، دینی، اخلاقی و حتی هنری رسیده‌ام و آن چیزی نیست جز وفاداری و توجه به حرمت حیات و بزرگداشت زندگی.

هر قرائتی از دین و اخلاق و هر کوشش فکری و فلسفی و هنری، هر اندازه مایه‌ور از نبوغ و خلاقیت باشد، مادامی که وفادار به اصل حرمت حیات نباشد، در چشم من، قدر و قیمتی ندارد. ما زنده هستیم و زندگی می‌کنیم. این چیزی است که مراقبت و پرستاری از آن اهمیت اساسی دارد. زندگی محترم است و تفکر و هنر، خادمان زندگی هستند. حتی وقتی مرگ را برمی‌گزینیم باید از سرِ احترامی باشد که برای زندگی قایلیم. این باید البته تکیه‌گاهی جز درک بی‌واسطه‌ی ما از زیستن ندارد. و چه کسی می‌تواند منکر حضور استوار میل به زندگی در همه‌ی موجودات باشد. حتی آنجا که به ناگزیری، مرگ را انتخاب می‌کنند. آنچه وجه اشتراک همه‌ی موجودات است زندگی است. ما زنده‌ایم و باید به زندگی همدیگر و اصلِ حیات، احترام بگذاریم. پس، زنده‌باد زندگی و هر آنچه به زندگی احترام می‌گذارد.

 

آلبرت شوایتزر، ظاهراً نخستین کسی است که به صراحت و شفافیت از این اصل مهم و روشن، حرف می‌زند، بنیاد تفکر خود را بر آن استوار می‌کند و تمام زندگی خود را به رنگ آن در می‌آورد:

 

- توجه به درد و رنج انسان و احترام به زندگى آدمى در کوچک‌ترین اجزاى آن باید قانون تخلف‌ناپذیر حاکم بر جهان باشد. قانونى که نه با سخن‌پردازى‌هاى فاخر بلکه فقط با همدلى عمیق میان انسان ها تحقق مى‌یابد.

- من نسبت به همه‌ی آنچه زندگى خوانده مى‌شود نمى‌توانم احساسى جز احترام و توجه داشته باشم. نمى‌توانم از شفقت ورزیدن نسبت به هر چیزى که زندگى و حیات خوانده مى‌شود خوددارى کنم. این، آغاز و بنیان اخلاق است. اخلاق عبارت است از احساس مسؤولیت بى‌حد و مرز نسبت به همه‌ی موجودات.

- «احترام به زندگى»، ضرورت حفظ حیات، صیانت زندگى، آرى گفتن به زندگى. ما چنین تعابیرى را در اطراف خود مى‌شنویم، تعابیرى که سرد و سایه‌گون به نظر مى‌رسند اما حتى اگر کلمات محقر و کلیشه‌اى باشند از حیث معنى غنى‌اند. مثل دانه‌اى که به ظاهر بى‌اهمیت و حقیر مى‌نماید اما در درون خود قابلیت تبدیل شدن به یک گل دل‌انگیز و زیبا یا میوه‌اى حیات‌بخش را داراست. این کلمات ساده، شامل نگرش‌هاى اساسى‌اى هستند که همه فعالیت‌هاى اخلاقى از آنها سرچشمه مى‌گیرد چه فرد از آنها آگاه باشد یا نباشد. از این رو پیش فرض‌ها و زمینه‌هاى رشد اخلاق، هر چیزى را که در اطرافمان مى‌گذرد در بر مى‌گیرد، نه فقط حیات انسان بلکه حیات در همه مخلوقات را.

هر دینى یا فلسفه‌اى که مبتنى بر احترام به زندگى نیست، دین یا فلسفه حقیقى نیست. از نظر شوایتزر اخلاق احساس مسؤولیت بى حد و حصر نسبت به همه موجودات است.

همان طور که رنگ سفید شامل پرتوهاى رنگى است احترام به زندگى نیز شامل همه عناصر و مؤلفه‌هاى اخلاق است: عشق، مهربانى، همدلى، صلح و صفا، قدرت بر عفو کردن و بخشیدن.

- این واقعیت که در طبیعت یک مخلوق مى‌تواند براى مخلوقى دیگر درد و رنج به وجود آورد و حتى به بى‌رحمانه‌ترین شکل ممکن با او رفتار کند راز سختى است که تا وقتى زنده‌ایم بر ما سنگینى مى‌کند.

- پیش از آنکه به مدرسه بروم این موضوع کاملاً برایم غیرقابل درک بود که چرا در دعاهایى که وقت غروب مى‌خواندم فقط باید براى آدم‌ها دعا مى‌کردم. به همین خاطر وقتى مادرم با من دعا مى‌کرد و مرا قبل از خواب مى‌بوسید دعایى را که خودم براى همه موجودات زنده درست کرده بودم زمزمه مى‌کردم. دعا این بود:

«خدایا از همه موجوداتى که نفس مى‌کشند حمایت کن و به آنها برکت ببخش. آنها را از همه بدى‌ها حفظ کن و بگذار آنها در آرامش و اطمینان به خواب بروند.»

تبسمِ پوشیده

ماه کامل را نشانش می‌دهم. می‌گم می‌بینی ماهو؟. می‌گه آره، چقد زیبا و غم‌انگیز. 4 سال و نیم بیشتر نداره. نمی‌دونم این غم‌انگیز رو از کجا یاد گرفته و چرا اینجا به کار می‌بَره. متعجبم و هم‌زمان محزون.


هر چیز قشنگی، همیشه به غم آغشته‌س. و این چیزی است که دخترک، بهش اشاره می‌کنه: زیبا و غم‌انگیز.

—------------—

سهراب می‌گفت: «غم، تبسم پوشیده‌ی نگاه گیاه است.»


گویا گیاهان یک تبسم هویدا دارند و یک تبسم پوشیده و ناپیدا. و پساپشتِ تبسم‌های پیدا، همیشه غم‌های ناپیدا جاخوش کرده. آنسوی تاریکی، روشنی نشسته، و آن‌سوتر دوباره تاریکی. پیر رومی می‌گفت: رگ رگ است این آب شیرین و آب شور / در خلایق می‌رود تا نفخ صور. 

اما این رگ‌ها و رگه‌ها، مجزا از هم نیستند. آمیخته‌اند و زندگی، از این جهت شلم شوربا و در هم است.


ابوحازم مکّی که می‌گفت «شادی صافی خود نیافریده است»(تذکرة‌الاولیا) همان حقیقتی را در نظر داشت که بعدتر سعدی یادآور ‌شد:


«بدان که هر جا که گلست خارست و با خَمر خُمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است. لذت عیش دنیا را لَدغه‌ی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکاره در پیش. نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک...»(دیباچه‌ی گلستان)


و چنانکه در مقامات حمیدی آمده است: «مُل بی‌خُمار و گل بی‌خار که دیده است؟»

مشاهده‌ی خلّاق

خلّاقانه نگاه کردن. آفرینش‌گرانه نگریستن. یعنی جهان را زیباتر، روشن‌تر و زلال‌تر از آنچه هست ببینی. می‌شود آیا؟

می‌شود جوری به زندگی نگاه کنیم، که همه چیز درخشش بیشتری پیدا کنند؟ گیرم همه چیز بسته به چشمان ما نیست، اما آیا چشمان ما می‌توانند آنچنان را آنچنان‌تر کنند؟ می‌توانند جهان را بیشتر کنند؟ می‌توانند حجم گل را چند برابر کنند؟(گاه در بستر بیماری من / حجم گل چند برابر شده است- سهراب). مثل اینکه دستمالی برداری و اشیای اطرافت را برق بیندازی. می‌شود چشمان ما همین‌کار را با زندگی و هستی بکنند؟


«یکی از عرفای بیزانسی می‌گوید: «حالا که نمی‌توانیم واقعیت را دگرگون کنیم، بهتر است چشمی که واقعیت را می‌بیند عوض کنیم» دوران کودکی‌ام این کار را می‌کردم، حالا هم در خلاق‌ترین لحظات زندگی‌ام این کار را می‌کنم.» 

(گزارش به خاک یونان، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی)


«فهمیدم که تو آمده‌ای و راز اصلی را به من می‌گویی: هر روز دنیا را به چشمی نگاه کن که انگاری بار اول است که چشم باز کرده‌ای!

آن وقت راهنمایی‌ات را به کاربستم و اول بار روشنایی را تماشا کردم و رنگ‌ها را و درخت‌ها و پرندگان و حیوان‌ها را. هوا را حس کردم که از سوراخ‌های بینی‌ام به ریه‌هایم می‌رفت و نفس می‌کشیدم. صداهایی را شنیدم که در راهرو، انگاری زیر گنبد یک کلیسای بزرگ می‌پیچد. دیدم زنده‌ام و از شادی لبریزم. از سعادتِ بودن حیرت کردم! در برابر این معجزه هاج و واج ماندم!»

(گل‌های معرفت، اریک امانوئل شمیت، ترجمه‌ی سروش حبیبی، نشر چشمه)


«تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است

چو دو دیده را ببستی زجهان جهان نماند»

- مولانا


«شب در چشمان من است

به سیاهی چشم‌های من نگاه کن

روز در چشمان من است

به سپیدی چشم‌های من نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشم‌های من نگاه کن

پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.»

- حسین پناهی


«موج‌هایی را به چشم دل می‌بینم که بر می‌خیزند،

فجری را به چشم دل می‌بینم که طلوع می‌کند...

دل من خود یک جهان است.»

- هنریک ایبسن

لاف دروغ...

لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ!

عشقبازان چنین، مستحق هجرانند


به نظر می‌رسد محبت و دوستی با خرسندی و رضایت، شانه‌به‌شانه است. وقتی کسی را دوست دارید قاعدتاً از کیفیت بودن و هستی او، خرسندید. گلایه‌گذاری‌های مکرّر و شکایت‌های که مسبوق و همراه شکر نیستند، شاهدی هستند بر ناسره بودن و عیار پایین محبت. 

عارفان می‌گفتند ابتلائات و محنت‌های زندگی، عیارسنج ایمان و محبت ما هستند. که اگر محبّ خداییم، در محنت نیز، خرسندیم. اقبال می‌گفت:

در ره حق هر چه پیش آید نکوست

مرحبا نامهربانی‌های دوست


از یارِ دلنواز می‌شود شکری با چاشنیِ شکایت داشت(شکری است با شکایت)، اما غلبه‌ی شکوی و گلایه که ناشی از فقدان خرسندی و رضا است، نشانه‌ی خوبی نیست.

اگر حافظ می‌گفت:

بنده‌ی پیرخراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

نظر بر همین خصلت رضایت‌مندی و خرسندی داشت. وقتی دوستی قرین خرسندی است، دائمی می‌شود. لطف دائم پیر خرابات، از این روست.


در اینکه محبت راستین، به جفا کم نمی‌شود عارفان حرف‌های نغزی دارند:


«هر که را دوست دارم جفا پیش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچنین گلوله از آنِ او باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچه‌ی پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوست دار شود، الّا کار جفا دارد.»(مقالات شمس تبریز)


«حقیقت محبّت آن است که به بِرّ نیفزاید و به جفا بنکاهد.»(یحیی بن معاذ، طبقات الصوفیه)


«شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند. پرسید: «مَن أنتُم؟» قالوا: «أحبّاؤُکَ.» سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کنتُم أحبّائی لِما فررتُم من بَلائی؟ فاصبِروا علی بلائی.» اگر دوستان من اید از بلای من چرا می‌گریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.»(کشف المحجوب)


گلایه کردن، آیین محبت نیست.

اگر ستیزه کنی، روزگار بستیزد...

پذیرش به موقع شکست، میوه‌ی فرزانگی است. از چیزهایی که آموختنش خیلی برای زندگی لازم است، یکی اینکه بدانی کی باید دست از مبارزه بکشی. کی میدان را ترک کنی. که هر چه سفت‌تر بگیری، درد بیشتر می‌شود. اغلب ما در کودکی تجربه‌ی آمپول زدن را داریم و اینکه هر چه بیشتر تقلا می‌کردیم، درد بیشتر می‌شد.

باید آموخت که وقت مناسب برای تسلیم شدن و ستیزه نکردن کجاست. کجاست که دیگر، هر چه بیشتر کلنجار بروی، آب را آلوده‌تر می‌کنی.

کجا باید این شعرها را چون وِردهای نجات، زیر لب تکرار کنی:

 

اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد

وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز

(مسعود سعد سلمان)


بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

(حافظ)


رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

(حافظ)


کار دنیا که تو دشوار گرفتی بر خود

گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد

(کمال اسماعیل)


خوار و دشوار جهان چون پی هم می‌گذرد

گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است 

(اثیر اومانی)


گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش 

(حافظ)

عنکبوتی که توری نازک می‌بافد...

نخ و سوزن را برداری و انگاری که مشغول عظیم‌ترین کار عالَمی، به حوصله و صبوری سوزن نخ کنی و بعد بروی سراغ دکمه‌های افتاده یا شل‌شده‌ی لباس‌هایت و با عشق و ظرافت، بدوزی‌شان.
بشقاب‌ها را با حواس جمع بشویی و به سُریدن آب از سطح‌ ظرف‌ها توجه کنی و به خاطر آوری که سهراب می‌گفت: «زندگی، شستن یک بشقاب است.» ببینی می‌شود این را فهمید.
در حیاط خانه، یا دشت و دمنی اگر رفته‌ای، جایی بنشینی و خُرده‌سنگ‌هایی جمع کنی و به تفاوت بُعد و شکل و حجم و رنگ‌شان خیره شوی.
تور بافی هنرمندانه‌ی عنکبوتی را نظاره کنی.
مورچه‌ای را که باری بر دوش، می‌گذرد، رصد کنی. مسیر حرکتش را، جدیت غریبش را، پاهای کوچک و صبورش را. 
و اگر جایی هستی که پرندگان گاهی به آوازی ضیافتی می‌دهند، دریچه‌های روحت را به آواهای شگفت و شگرف‌شان بگشایی. ببینی می‌توانی منطق آوازشان را کشف کنی. می‌توانی مثل آنها بخوانی.

این کارها، پیوند گسسته‌ی ما را با زندگی، ترمیم می‌کنند. این‌کارها ما را با همه‌ی وجود- و نه ذهنِ تنها- با هستی، گره می‌زند. این‌کارها «توجه» است و زیبایی و محبت، زاده‌ی توجه‌اند. ظاهراً هر چه هم حال‌مان ناکوک باشد و ذهن‌مان کلافه، تمرین آهستگی و توجه ژرف به اموری خُرد، بسیار مفید است.

«چه کسی می‌تواند شادی‌ای به زلالیِ تماشای ابر کوچک سفیدی در آسمان آبی به ما عطا کند؟‌»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی)
«شاید زندگی معنوی چیزی جز زندگی مادی نیست که با مراقبت، آرامش و کمال انجام می‌پذیرد: آنگاه که نانوا کار طبخ نان را در کمال دقت انجام می‌دهد، خدا در نانوایی حضور دارد.»(نور جهان، ‌‌‌کریستین بوبن، ترجمه‌ی پیروز سیار)
«زیبایی از عشق پدید می‌آید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، و عشق از توجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. توجهی ساده به سادگان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، توجهی ناچیز به ناچیزان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، توجهی زنده به تمامی زندگی‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه پیروز سیار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

در داستان همیشهِ خوبِ «درخت گلابی»، در روایت دوران نوجوانی و شوریده‌سری فرد اول داستان آمده:
 
{ایستاده بود کنار قنات و با چشمانی ناباور و کنجکاو، به عنکبوتی کوچک که خیمه‌ای نازک از تارهای مرتعش تنیده بود، نگاه می‌کرد. خواستم پایم را روی آن بگذارم که سرم داد کشید. هُلم داد. به چشم من یک عنکبوتِ زشتِ سیاه بود، با تارهایی از هیچ و پوچ.
گفت: «بچه‌ی خر تو کوری. نمی‌بینی.»
گفتم: «من شاعرم» و پُز دادم. پُزی کودکانه.
...
گفت: «این عنکبوت از تو شاعرتر است. ببین چه توری بافته، بی سر و صدا، بدون قار و قور. شاعر گمنام، عکسش توی روزنامه ها نیست. می‌فهمی؟»
نه. نمی فهمیدم. دلم می‌خواست شعرهایم را چاپ کنند و عکسم توی روزنامه‌ها باشد. می‌خواستم معروف و مشهور شوم و آدم ها بگویند این فلانی است و تحسین‌ام کنند.}

اما، در انتهای داستان، شخصیت داستانی، به بلوغ و آگاهی روشن می‌رسد:

«نگاهم از اجسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی‌آدم و های و هویش، از زرق و برق و بوق‌ها، از حرف‌ها و بلندگوها و از خودم – خودِ فاضلِ روشنفکرِ هنرمندم – فاصله گرفته است و خیره به پسری کوچک است که سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنکبوتی صبور است که آرام و بی سر و صدا توری نازک می‌بافد.»

جنابِ آبی

می‌خواهم برای تو نامه‌ای بنویسم.
برای کسی که رسالتش ستایش زندگی است.
«نهایتاً حتی در حالات شدید افسردگی هم نمی‌دانستم که جز دوست داشتن با زندگی چه می‌توان کرد. دیوانه‌وار دوستش داشتم و آن را به او می‌گفتم.»(جشنی‌ بر بلندی‌ها، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان)

تو آمده‌ای تا به ما بگویی جز دوست داشتن زندگی، جز نشستن شادمانه بر زانوان زندگی، راه دیگری نداریم.
و خدا، بیرون از ارتعاش برگ‌های درختان نیست. خدا، در ملایمتِ ها کردن کودکان در شیشه‌ها، پیداتر است.
و زندگی معنوی چیزی نیست جز شناور شدن در افسون هر چیز خُرد و به ظاهر کوچکی که پیرامون ماست.
و عشق، اگر به رنگ پرواز نباشد، تاریک است. 
و دوست داشتن، تماشا کردن است.
و نور، در موازات لبخند است که جان می‌گیرد. 
در ملایمت بوسه‌هایی که صبح بر رخسار گلبرگ می‌نشاند.
در ملایمت نغمه‌های ساکت ژاله‌ها. ژاله‌هایی که زمزمه‌های دلفریب‌شان، تنفس صبح است.

جناب آبی!
حقیقت تو، در کلمات تو نیست. در لحن توست. در آهنگ موزون زمزمه‌های تو، که مثل نور، شیرینند.
حرف اصلی تو و اصلِ حرف تو یک چیز است: ملایمت و خلوص.
عشق، شعر و کلمه، ابزارهایی هستند که هر چه بیشتر خود را به جانب لطافت، نزدیک کنی. که هر چه بیشتر به سمت ملایم و خالص زندگی، بلغزی.
زمزمه‌های تو، ترجیع همین یک حقیقت است.
ملایمتی که در پلک‌های نوزادی به خواب‌رفته، می‌شود دید. خلوصی که برگ‌ها در مجاورت باران، پیدا می‌کنند. ملایمت و خلوص خوشه‌های متبسم انگور و گوش‌واره‌های مشتاق گیلاس، وقتی در چشم‌های خورشید، متولد می‌شوند.

و تمام کار همین است. سمباده‌ای در کار بگیری و تیزی‌ها و زبری‌های درون را بسایی. در گره‌ها و گیرها بدمی  و نفس‌هایت را مایه‌ور از عشق، در هر آنچه می‌بینی، روانه کنی.

آمده‌ای که بگویی، فرشته‌ها به کلمات ما اعتنایی نمی‌کنند. کوله‌بار کولیان آسمان، از کلمه خالی است. آنها تنها آوای لبخندها را پاسخ می‌دهند و رنگ زمزمه‌ها را. فرشتگان به احترام آوازهای تُرد پرندگان، به پچ‌پچه‌های درگوشی اکتفا می‌کنند. 
تو نشان‌مان می‌دهی که با جوباران، به زبان سنگ نباید سخن گفت. که جویبار تنها الفبای سبز علف‌های مجاور را می‌فهمد.
توانسته‌ای تمام بارِ هستی را بر شانه‌ی لبخندی جا دهی. و این کار، اعجازی است که از مغازله‌ی باران و  علف آموخته‌ای.

آمده‌ای تا به ما بیاموزی، زندگی حلّ معما نیست. زندگی را نباید فهمید. تنها با سرانگشتانی عاشق، باید اوراق زندگی را لمس کرد. با زندگی آمیخت و با او هم‌لبخند شد.
کار ما نه شناختن، که تماشا کردن است و خلوص زندگی، تنها وقتی عاشقانه حاضر به دست شستن از آنیم، جلوه می‌کند. تنها وقتی رها می‌کنیم، زندگی به ما باز می‌گردد. 

آمده‌ای که بگویی، مرگ هم در برابر خلوص یک لبخند، شکست می‌خورد.

از تو ممنونم. آشنایِ آبی... کریستین بوبنِ عزیز.

محبت و بوی قفس...

یکی از سویه‌های حل‌ناشدنی و محزون زندگی، جمع‌ناپذیری محبت و آزادی است. 

پرنده‌ا‌ی را دوست داری و چون دوستش می‌داری می‌خواهی در کنارت باشد. آوازش با نفس‌هایت بیامیزد و نگاهش با لبخندت گره بخورد. چون دوستش داری می‌خواهی نزدیک خودت نگاهش داری، بال در بال خودت، نه؛ زیر پر  و بال خودت؛ نه اصلا؛ می‌خواهی در گرماگرم قلبت مأوایش دهی. مبادا دور از تو، از وزش بادهای سرد، از بلندی‌های فریبا ولی پُرخطر، آسیب ببیند.

پرنده ولی، پرواز می‌خواهد... بال‌هایش دور از توست که به بلوغ می‌رسد. در معرض همان بادهای سرد و بلندی‌های پُرخطر. پروازش در کنار تو شکفته نمی‌شود. پهنای بی‌حفاظ آسمان می‌خواهد تا ابرها را زیر بال‌های خود بگیرد و شکار آفتاب را انتظار بکشد.

دلت آبستن از درد می‌شود وقتی می‌اندیشی کودکت، پاره‌ی تن و دلت، می‌خواهد دور از تو باشد. حتی وقتی به تنهایی بازی می‌کند، دلت می‌گیرد از اینکه در بازی و خیال‌پردازی‌اش نیستی. وقتی با دوستان مهد یا مدرسه، می‌خرامد، حسد امانت نمی‌دهد. می‌خواهی در لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش تو هم باشی. زبان حالت این است:

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان با من مرو

اما کودک از حصارهای محبت تو، به تنگ می‌آید. ملول می‌شود. دلش می‌خواهد برود و در جستجوی چشم‌اندازهای نو، از تو فاصله بگیرد. دوست دارد پر بگیرد و زندگی را که آغشته به خطر است، تجربه کند. مزه‌مزه کند(بمزد). کودکت آزادی می‌خواهد، تا راهش را به رهایی بیابد. کودکت از حضور مداوم تو، احساس خفقان می‌کند.

محبت، طالب پرستاری و مراقبت است، خواهان تنفس مشترک. آزادی اما، منطقی دیگر دارد.

اگر دوستش داری باید شکفتگی و رهیدگی او را بپذیری، البته به قیمت اینکه از دور دوستش داشته باشی. با فاصله. اما محبت، فاصله را نمی‌فهمد:

غمگین نه از آن که نیستم با تو به کوی

غمگینم از آن که با تو در پوست نیم

رانه‌ی محبت، تو را معاشر نزدیک می‌کند و آزادی، مستلزم پس زدن و کناره جُستن است. منطق آزادی این است: فاصله بگیر، من در حال پروازم. آزادی می‌گوید: «‌محبت است که زنجیر می‌شود گاهی» و ادامه می‌دهد: «هر که به من می‌رسَد بوی قفس می‌دهد...»

محبت، لابه می‌کند که: «ای عشرت نزدیک ز ما دور مشو/  وز مجلس ما ملول و مهجور مشو»


و دشواری غمناک آنجاست که هر دو عزیزند. محبت و آزادی.

آنقدر هم...

آنقدر هم که سنجاب‌ها ولوله می‌کنند

و قناری‌ها شیرین‌زبانی

زندگی،

فریبا نیست


آنقدر هم که باد در گوش شکوفه‌ها مویه می‌کند

و صبح در خنده‌‌ی گل‌ها اشک می‌پاشد

پیشانی مرگ، 

پُرگِره نیست


گاهی 

چون ملایمت بخاری که از سماور سر می‌رود

یا عبور ساکت دودی از سقف کلبه‌‌ای چوبی

بی‌تشویش و هیاهو

راه خود را می‌روند...

مرگ و

زندگی.