بعضیها از زندگی زیاد میخواهند. تمام و کامل میخواهند. و چون همیشه پلی در جایی شکسته است، یکدم فارغ از بوی شب نیستند. مثل جوجه پرندهها همیشه در انتظار بلعیدن هستند. هر چه از زندگی دریافت میکنند، گرسنهترند. پُرشکایت و گریان، طالب لقمههای بزرگترند. میدوند و میفرسایند و نمیرسند. همیشه گرسنه.
بعضیها قانعاند. سرخوشیهای کوچک، تازهشان میکند. حالشان خوب است. خردک نسیمی که میوزد، شکفته میشوند. کافی است فاختهای بخواند تا صد دل ترانه شوند. شاخهها که میرقصند، به وجد میآیند. با قسمت کردن، سیراب میشوند. رها میکنند و پُر میشوند. دست بر میدارند و مییابند. مأموریتشان این است که جهان را زیباتر از آنچه یافتهاند، تحویل دهند. دلمشغول تعمیر خویشتناند.
بعضی اصرار بر دانستن دارند و گرههای ناگشوده و معماهای حلناشده تلخکامشان میکند. دنیا و زندگی برای آنها عمدتاً در انبوهی از سؤالات کور معنا پیدا میکند. از هر چیزی سؤالی انتزاع میکنند و پاسخها، مثل همیشه، کافی نیستند. در نگاه اینان، دانایی برتر از همه چیز است.
برخی اما در پی روشنیاند و اینکه نور بیشتری وارد دهلیزهای زندگی کنند. روشنا ربطی به پرسشها ندارد. روشنا به نمناکی چشم و نازکی دل وابسته است. روشنا زادهی حضور و خلوص است. بهکردار برکهای در کمال صبوری، گلولای فرونشاندن و انعکاس طهارت آسمان شدن. مهیای سکوت و پذیرای زلالی، ملحفهی مرطوب خود را روی سنگها کشیدن تا خوابهای روشنتر ببینند و تنها ماهیهای دوستی در آن پهنهی آرام، جستوخیز کنند.
برخی نگران انسانند. نگران زندگی شکننده و لرزان آدمی. دلمشغول تسلی دادناند و مرهمیابی برای زخمهایی که مدام سر وا میکنند. به انسان فکر میکنند و سرنوشت او که مهمتر از هر حقیقت و آیینی است. مأموریتشان پرستاری است.
برخی هم کلماتشان را برق انداختهاند، جایی در حاشیهی زندگی نشستهاند و به صدای پای سایههای خیال و خاطره گوش سپردهاند. اشک میریزند و مینویسند. زندگی را در روایت زندگی تجربه میکنند.