نخ و سوزن را برداری و انگاری که مشغول عظیمترین کار عالَمی، به حوصله و صبوری سوزن نخ کنی و بعد بروی سراغ دکمههای افتاده یا شلشدهی لباسهایت و با عشق و ظرافت، بدوزیشان.
بشقابها را با حواس جمع بشویی و به سُریدن آب از سطح ظرفها توجه کنی و به خاطر آوری که سهراب میگفت: «زندگی، شستن یک بشقاب است.» ببینی میشود این را فهمید.
در حیاط خانه، یا دشت و دمنی اگر رفتهای، جایی بنشینی و خُردهسنگهایی جمع کنی و به تفاوت بُعد و شکل و حجم و رنگشان خیره شوی.
تور بافی هنرمندانهی عنکبوتی را نظاره کنی.
مورچهای را که باری بر دوش، میگذرد، رصد کنی. مسیر حرکتش را، جدیت غریبش را، پاهای کوچک و صبورش را.
و اگر جایی هستی که پرندگان گاهی به آوازی ضیافتی میدهند، دریچههای روحت را به آواهای شگفت و شگرفشان بگشایی. ببینی میتوانی منطق آوازشان را کشف کنی. میتوانی مثل آنها بخوانی.
این کارها، پیوند گسستهی ما را با زندگی، ترمیم میکنند. اینکارها ما را با همهی وجود- و نه ذهنِ تنها- با هستی، گره میزند. اینکارها «توجه» است و زیبایی و محبت، زادهی توجهاند. ظاهراً هر چه هم حالمان ناکوک باشد و ذهنمان کلافه، تمرین آهستگی و توجه ژرف به اموری خُرد، بسیار مفید است.
«چه کسی میتواند شادیای به زلالیِ تماشای ابر کوچک سفیدی در آسمان آبی به ما عطا کند؟»(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی)
«شاید زندگی معنوی چیزی جز زندگی مادی نیست که با مراقبت، آرامش و کمال انجام میپذیرد: آنگاه که نانوا کار طبخ نان را در کمال دقت انجام میدهد، خدا در نانوایی حضور دارد.»(نور جهان، کریستین بوبن، ترجمهی پیروز سیار)
«زیبایی از عشق پدید میآید، و عشق از توجه. توجهی ساده به سادگان، توجهی ناچیز به ناچیزان، توجهی زنده به تمامی زندگیها.»(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
در داستان همیشهِ خوبِ «درخت گلابی»، در روایت دوران نوجوانی و شوریدهسری فرد اول داستان آمده:
{ایستاده بود کنار قنات و با چشمانی ناباور و کنجکاو، به عنکبوتی کوچک که خیمهای نازک از تارهای مرتعش تنیده بود، نگاه میکرد. خواستم پایم را روی آن بگذارم که سرم داد کشید. هُلم داد. به چشم من یک عنکبوتِ زشتِ سیاه بود، با تارهایی از هیچ و پوچ.
گفت: «بچهی خر تو کوری. نمیبینی.»
گفتم: «من شاعرم» و پُز دادم. پُزی کودکانه.
...
گفت: «این عنکبوت از تو شاعرتر است. ببین چه توری بافته، بی سر و صدا، بدون قار و قور. شاعر گمنام، عکسش توی روزنامه ها نیست. میفهمی؟»
نه. نمی فهمیدم. دلم میخواست شعرهایم را چاپ کنند و عکسم توی روزنامهها باشد. میخواستم معروف و مشهور شوم و آدم ها بگویند این فلانی است و تحسینام کنند.}
اما، در انتهای داستان، شخصیت داستانی، به بلوغ و آگاهی روشن میرسد:
«نگاهم از اجسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنیآدم و های و هویش، از زرق و برق و بوقها، از حرفها و بلندگوها و از خودم – خودِ فاضلِ روشنفکرِ هنرمندم – فاصله گرفته است و خیره به پسری کوچک است که سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنکبوتی صبور است که آرام و بی سر و صدا توری نازک میبافد.»