در میانهی گندمزار طلایی میدویدیم و خوشههای گندم به گردن و صورتمان میخورد. دلهرهی خفیفی هم همیشه همراه بود که ملخی ناغافل بپرد یا ماری بلغزد. سرخوشیمان طعم دلهره داشت. چیزی فراتر از شادی بود. شاید نامش سرخوشی است. نامنتظر شبیخون میزد و میدیدی دلت جلوتر از پاهایت میدود...
ساقههای گندم هم قد و اندازهی ما بودند. گاهی کمی کوتاهتر. آفتاب، بیپرهیز میخندید و تراشههای خندانش پوست سرهای طاس ما را همزمان با خوشههای گندم، رنگ میکرد. خندههای مادرم، شبیه خوشههای گندم، طلایی بود.
ما همراه با خوشههای گندم، میبالیدیم.
شبها روی بام کاهگلی خانه، آسمان روشنتر بود و ماه، ماهتر. البته نه به اندازه چهرهی مادر و قصههای هنگامهی خوابِ پدر.
هر چیز، درخشانتر بود.
ما آرزوهای ژولیدهمان را با خوشههای گندم قسمت میکردیم و ستارهها که چشمکپرانی میکردند، خوابِ فرداهای زندگی، آبی بود.
خاک، هر سال، انبوهی از خوشههای گندم را شیر میداد و به خرمنکوب میفرستاد و ما هر سال، رقص گندمزار را فراموشتر بودیم.
خوشههای گندم را به خرمنکوب سپردند. ما را به مدرسه.
سالها بعد خواب دیدم که ساقههای گندم، ایستاده آب میشوند. نمیسوزند، آب میشوند. تابش آفتاب، ذوبشان میکرد و هیچ راهی برای حفاظت از آنها نداشتم. سراغ دستهای از خوشهها میرفتم، بغلشان میکردم که آفتاب آبشان نکند، توفیری نداشت. در آغوش من آب میشدند...
آب شدند، آبها بخار شدند، بخارها ابر، آسمان دلگیر و پشت بام کاهگلی، بیقصه.
پدر در تظاهرات بیحاصل سیاسی، قصههایش را از یاد بُرد. روزی کفشهای خستهاش را در زیر زمین خانه پیدا کردم و سرتاسر اشک شدم. دستم را داخل کفش فرتوتش کردم. فرورفتگی جای انگشتهای پا را لمس کردم. پدر لحظهای از رفتن باز نایستاد. تا زمانی که پیکر خوابرفتهاش را که از ایستادن ملول شده بود، به خانه بازگردانند.
مادر اما، سخت میکوشید که به هر بخیه و وصلهای شده، خندههایش را در صورت حفظ کند. خندهها بودند اما دیگر شبیه خوشههای گندم، طلایی نبودند.
ما بدون خوشههای گندم و ستارههای رازگوی شبهای پشتبامِ کاهگل، بالغ شدیم و سالها بعد که از جادهای مجاور گندمزارهای رسیده میگذشتم، خندههای غشغشِ کودکیام را دیدم که به موازات ما در گندمزار میدوید و به ما نمیرسید... عقب میماند و هر چه پیش میرفتیم، تصویرش ماتتر و محورتر میشد...
حالا نشستهام به بالین کلمات و با سماجت عجیبی بو میکشم آنها را. در طلب رایحهای از خوشههای گندم مهربان و پشتبام شبانههای آغشته به خیال و مهتاب.
گاهی از درون کلمهای، مادرم شبیه بلندترین خوشهی گندم، میخندد...