عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جنابِ آبی

می‌خواهم برای تو نامه‌ای بنویسم.
برای کسی که رسالتش ستایش زندگی است.
«نهایتاً حتی در حالات شدید افسردگی هم نمی‌دانستم که جز دوست داشتن با زندگی چه می‌توان کرد. دیوانه‌وار دوستش داشتم و آن را به او می‌گفتم.»(جشنی‌ بر بلندی‌ها، ترجمه‌ی دل‌آرا قهرمان)

تو آمده‌ای تا به ما بگویی جز دوست داشتن زندگی، جز نشستن شادمانه بر زانوان زندگی، راه دیگری نداریم.
و خدا، بیرون از ارتعاش برگ‌های درختان نیست. خدا، در ملایمتِ ها کردن کودکان در شیشه‌ها، پیداتر است.
و زندگی معنوی چیزی نیست جز شناور شدن در افسون هر چیز خُرد و به ظاهر کوچکی که پیرامون ماست.
و عشق، اگر به رنگ پرواز نباشد، تاریک است. 
و دوست داشتن، تماشا کردن است.
و نور، در موازات لبخند است که جان می‌گیرد. 
در ملایمت بوسه‌هایی که صبح بر رخسار گلبرگ می‌نشاند.
در ملایمت نغمه‌های ساکت ژاله‌ها. ژاله‌هایی که زمزمه‌های دلفریب‌شان، تنفس صبح است.

جناب آبی!
حقیقت تو، در کلمات تو نیست. در لحن توست. در آهنگ موزون زمزمه‌های تو، که مثل نور، شیرینند.
حرف اصلی تو و اصلِ حرف تو یک چیز است: ملایمت و خلوص.
عشق، شعر و کلمه، ابزارهایی هستند که هر چه بیشتر خود را به جانب لطافت، نزدیک کنی. که هر چه بیشتر به سمت ملایم و خالص زندگی، بلغزی.
زمزمه‌های تو، ترجیع همین یک حقیقت است.
ملایمتی که در پلک‌های نوزادی به خواب‌رفته، می‌شود دید. خلوصی که برگ‌ها در مجاورت باران، پیدا می‌کنند. ملایمت و خلوص خوشه‌های متبسم انگور و گوش‌واره‌های مشتاق گیلاس، وقتی در چشم‌های خورشید، متولد می‌شوند.

و تمام کار همین است. سمباده‌ای در کار بگیری و تیزی‌ها و زبری‌های درون را بسایی. در گره‌ها و گیرها بدمی  و نفس‌هایت را مایه‌ور از عشق، در هر آنچه می‌بینی، روانه کنی.

آمده‌ای که بگویی، فرشته‌ها به کلمات ما اعتنایی نمی‌کنند. کوله‌بار کولیان آسمان، از کلمه خالی است. آنها تنها آوای لبخندها را پاسخ می‌دهند و رنگ زمزمه‌ها را. فرشتگان به احترام آوازهای تُرد پرندگان، به پچ‌پچه‌های درگوشی اکتفا می‌کنند. 
تو نشان‌مان می‌دهی که با جوباران، به زبان سنگ نباید سخن گفت. که جویبار تنها الفبای سبز علف‌های مجاور را می‌فهمد.
توانسته‌ای تمام بارِ هستی را بر شانه‌ی لبخندی جا دهی. و این کار، اعجازی است که از مغازله‌ی باران و  علف آموخته‌ای.

آمده‌ای تا به ما بیاموزی، زندگی حلّ معما نیست. زندگی را نباید فهمید. تنها با سرانگشتانی عاشق، باید اوراق زندگی را لمس کرد. با زندگی آمیخت و با او هم‌لبخند شد.
کار ما نه شناختن، که تماشا کردن است و خلوص زندگی، تنها وقتی عاشقانه حاضر به دست شستن از آنیم، جلوه می‌کند. تنها وقتی رها می‌کنیم، زندگی به ما باز می‌گردد. 

آمده‌ای که بگویی، مرگ هم در برابر خلوص یک لبخند، شکست می‌خورد.

از تو ممنونم. آشنایِ آبی... کریستین بوبنِ عزیز.