کسانی که دوستشان داریم، وقتی زندهاند بزرگترین هدیهی زندگی را به ما میبخشند: دیدهشدن و محبت.
اما هدیهای هم هست که تنها با رفتن و مرگشان میتوانند به ما بدهند و آن دلتنگی و فقدان است.
البته اگر بنمایه و زمینهای از روشنبینی و فرزانگی در آدم باشد میتواند از این هدیه، بهرهمند شود.
این هدیه، روز به روز، جان آدم را نازکتر و لطیفتر میکند: «سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق.»
کریستین بوبن بعد از مرگ محبوبش «ژیسلن» مینویسد:
«میتوانیم به کسانی که دوست داریم چیزهای بسیاری ببخشیم: حرف، آرامش، لذت. تو با ارزشترین احساس را به من بخشیدی: دلتنگی.»(فراتر از بودن، ترجمه مهوش قویمی)
مرگ عزیزان، ما را خراب میکند، چنان که زندگیشان ما را آباد میکرد. اما تا شُخم نخوریم، سبز نمیشویم. چنانکه باغ...
«این زمین را یکی میشکافد. یکی آمده است که «این زمین را چرا خراب میکنی؟» او خود عمارت را از خراب نمیداند. اگر خراب نکردی، زمین خراب شدی. نه در آن خرابی عمارتهاست؟!»(مقالات شمس)
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد کی کَشَدَم بحر عطا؟
(غزلیات شمس)
خاموش و در خراب همی جوی گنج عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
(غزلیات شمس)
مرگ عزیزان، ما را به شهر اندوه و تا مرزهای تجربهناشدهی استیصال میبَرد. جایی که میتوان پوستاندازی کرد.
مرگ عزیزان، ما را تخریب میکند، آری؛ اما اگر چراغ دل خوب بسوزد، آن خرابی عارض پیلههایی میشود که بر پر و بال ما تنیدهاند.
پیلهها شکافته میشوند و پروانهها بال میگشایند.
در مُردن هم، دوست داشتن ادامه دارد...