صلح با خود، قدم نخست است و مسلّماً پیششرطِ صلح با دیگران. در آغاز زندگی، ستیزهگریم. بیش از همه، یقهی خود را میدریم. سالها لازم است تا دریابیم، کسی بیشتر از خودِ ما مستحق رعایت و مدارا نیست. شاید در سالهای پایانی زندگی به جایی برسیم که بتوانیم سر و صورتِ کودک درونمان را ببوسیم، دستش را بگیریم و با او به سیاحتی در کوچهباغهای سبکسار، برویم. با هم توپبازی کنیم. بادبادک هوا کنیم و پای برهنه بر شنهای ساحل بدویم. شاید در انتهای راه، توانستیم به چشمهای محزون خود زُل بزنیم و به خود بگوییم: «دوسِت دارم دیوونه، همینجور که هستی، گیرم کج و کوله و خرابه. چه راه درازی اومدی، خستهای لابد. بسه جنگیدن. نیگا کن خودتو تو آینه. دلت واسه چشمات تنگ نشده؟»
شاید صلح عظیم و کمال غایی ما، زمانی است که توانستهایم، خودمان را همچون کودکمان، دوست بداریم. زمانی که توانستهایم با خودمان آشتی کنیم.
«تنها دیگران نیستند که باید آنها را ببخشاییم، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم... به خاطر همهی آن کارهایی که نکردیم، همهی کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به آنها بیفایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.
همیشه دلم میخواست بیشترکار میکردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش میکردم. حال میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همهی اطرافیانت صلح کن.
خودت را ببخش. دیگران را ببخش. صبر نکن. همه به اندازهی من فرصت پیدا نمیکنند. همه به اندازهی من با بخت بلند رو به رو نمیشوند.»
(سه شنبهها با موری، میچ البوم، ترجمه مهدی قراچه داغی)
«اُمید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کجْراهیها وُ نابَلَدیهای حیاتم را!
کورمال رفتنها وُ
دگرگون شُدنها...
اُمید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کسانی را که یاورم بودند در زندهگی!
همْراهانُ دُشمنانم،
در انتها
میباید خوشنود باشند!
این سفرِ هیجانانگیز،
میباید در آشتی پایان گیرد!»
(مارگوت بیکل)