عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تعلیق

پرکشیدن تو باعث «تعلیق» من شده است. دو روز پیش، یعنی بیست و چهارم اسفندماه، سال‌روزِ نخستین دیدار ما بود. نخستین دیدارمان در سیزده سال پیش. هنوز چشم‌های آن‌روزت را به یاد دارم که بوی بادهای اسفند می‌داد. بوی جوانه‌های تر و گلدان‌های تازه. وقتی به سیزده سال زندگی سپری‌شده نگاه می‌کنم باورم به واقعیت را از دست می‌دهم. منظورم از تعلیق، چنین چیزی است. انگار تو را در خواب دیده باشم و تمام این سیزده سال، خواب کوتاهی بیشتر نبوده است. انگار در خواب با تو آشنا شدم، در خواب با تو زیستم و همین که بیدار شدم رفته بودی. قادر به درک واقعیت نیستم، از این‌رو ترجیح می‌دهم تصور کنم همه چیز در خواب اتفاق افتاده است. 


هنوز در خواب‌هایم که احتمالاً راوی ناخودآگاه منند می‌بینم که بازگشته‌ای. به خانه بازگشته‌ای و بازگشت تو از دنیای رفتگان، متحیرم می‌کند. در خواب با خودم کلنجار می‌روم که چگونه این اتفاق را برای دیگران باورپذیر کنم. چگونه کسی که زندگی را ترک گفته، دوباره به میان ما بازگشته است. 


دیروز خواهرت با تبسم به مزار تو آمدند. دخترت می‌پرسد خاله می‌شود خاک را بکَنیم؟ کنجکاوی کودکانه‌اش را درک می‌کنم. می‌رود و چند گل آلاله‌ی زرد پیدا می‌کند و روی مزار تو می‌گذارد. هدیه‌‌ی کودکانه‌ای است برای تو. تنها چیزی که از دستش برمی‌آید. می‌پرسد: مامان خبر دارد که ما سرِ مزارش آمده‌ایم؟ می‌خواهد بداند که گل‌های زیبای زردرنگ را دیده‌ای؟ هدیه‌ی معصومانه‌اش را دریافت کرده‌ای؟


احساس می‌کنم در هستیِ لرزانِ هر شاخه‌ی گل، زمزمه‌ی شعری جاری است:


«وه که هرگه که سبزه در بستان

بدمیدی چه خوش شدی دل من

بگذر ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده از گِل من»