سلام آرمن عزیز... دوست همیشه و هنوز من... حالت چطور است؟ آرزو دارم اگر هم رؤیای وسوسهانگیزی در افق آیندهات پیدا نیست، لااقل از ذوق مناظر دو طرف جاده، محروم نمانی. آرزو میکنم هنوز هم با تداعی لحظهای چراغان، چشمهایت مرطوب شوند. آرزو میکنم دریافته باشی گذشته چیزی نیست که بتوان از آن روی گرداند. گذشته را باید دوباره و چندباره کاوید و در هر کاوشی گوشهای جامانده از نابترین حقائق زیسته را پیدا کرد. دوستی تو و پارههایی از زندگی که من و تو توانستیم مشترکاً به هم بدوزیم اجاق مطمئنی است که در زمانهای یخبسته پناهم میشوند. وقتی دستهای زندگی خالی میشود به عقب بازمیگردم و چشم در لحظههای منبسطی میدوزم که بوی تو را میدهند. بوی تو، بوی بادهای آبستنِ اسفند، بوی خاک بارانخوردهای که در برابر چشمان ناباور ما، فضای کوچه را متبرّک میکرد و بوی فردا. فردایی که وامدار رؤیاهای سبز ما بود و در آنات فشرده و خفگیآور، تنفس تازهای را ممکن میساخت.
در این زندگی که طنین عقربهها به هشدار مرگ آلوده است و هیچ قطاری مسافران خوشباور خود را به وطن نمیرساند، تنها میتوانیم در خاطرهی لحظههایی خانه بسازیم که شاهد خالصترین و خاصترین تجربههای دوستی بودهاند. لحظههایی شکوفا که در ژرفترین قلمروی دل، ریشه کردهاند. لحظههایی که تو میتوانستی به لرزههای دل من گوش بدهی و من میتوانستم عبور خرامان یک حزن ابدی را در کوچهپسکوچههای تنهایی تو شاهد باشم. آن لحظهها به ظاهر سپری شدهاند، اما واجد چنان ذخیرهی نیرومندی هستند که به ما امکان برخاستن میدهند.
آرمن، دوست گمشدهی من، بگذار در برابر سکوت زمزمهخیز تو اعترافی کنم. من امیدم را به فردا و فرداها از دست دادهام. من تنها به گذشته امیدوارم. به سوسوی لاغر اما بینهایت عزیز ستارهایی که در شامگاه زمان چشم به راه منند. چشم به راه من، چشم به راه تو، چشم به راه همهی کشتیشکستگانی که در کرانهی بینشان این دریای ناآرام پهلو گرفتهاند و هر غروب، آواز نی محزونی را میشنوند که پیغامبر دلهای مجروح است.
آرمن خوب، آشنای دور من، مرا به خاطر این کلمات شبآلود ببخش. میدانم که حرفهایم طعم شبهای تار میدهند. اما باور کن که رساترین صداهای خورشید را گاه میتوان در دل شبی غریب جستجو کرد. وقتی با خلوص و حضور قلب، پرتو نگاه شفّاف و شستهات را به تاریکترین گوشهی دل بیفکنی، قد کشیدنِ بیصدا و معصوم جوانهای را خواهی دید که مژدگانی آفتاب است. آری آرمن، بگذار با نهایت خلوص به نهایتِ شب، خیره شوم و زیر چادر پولکدار آسمان به لبخندی بیندیشم که دیگر از آن من نیست. به سهم تمامشدهام از خندههای پرستیدنی کسی بیندیشم که هنوز جایی در ضمیر زخمی من ایستاده و نگران حال من است. بگذار در فراسوی پردههای اشک، به چهرهی بیبازگشت شیما نگاه کنم که آرام و بیصدا زندگی مرا ترک میکند و در مهی غلیظ ناپدید میشود.
آرمن، غواصی در عمق زمان، گر چه تو را تا مرز فروپاشی پیش میبَرد، اما چرک و زنگِ روح را سوهان میزند و میزداید. آرمن، در تراکم اینهمه آلودگی و همهمه، مگر میشود بدونِ تراش دادن و سوهان کردن روح، دوام آورد؟ در «شبِ تاریک روح»، مهمترین کاری که از ما ساخته است حفظ آمادگی و مهیا بودن است. گوشبهزنگ باشی مبادا نسیمی نازک که از چشمهی روشنی راهی شده، در حوالی تو بوزد و درنیابی. چنانکه مسیح با ما میگفت:
«هشیار باشید، بیدار باشید، چه نمیدانید زمان آن چه هنگام خواهد بود.»(مرقس، ۱۳: ۳۳)
آرمن، من فکر میکنم درک این حقیقت که ما در برابر مرگ، عشق، تنهایی و سرنوشت، بیکسوکار و بیسپر و حفاظیم، به ما امکان میبخشد که چند قدم به نور نزدیک شویم. ما در برابر جهان، هیچیم. بینهایت شکننده و آسیبپذیریم. درک این حقیقت میتواند ما را از سودای برتری جُستن و دامنکشان و بیاعتنا از کنار دیگران گذشتن، باز دارد. امیلی دیکنسون میگفت:
«من هیچکسم! تو کیستی؟
تو هم
آیا هیچ کسی؟...
چه ملالآور است، کسی بودن!
چه شرمآور است همچون غوکان
نامِ خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتن!»
آرمن، چقدر باید بگذرد تا دریابیم برای کسی بودن، برای بهایی یافتن، باید «هیچکس» باشیم و به تعبیر مسیح:
«اگر کسی میخواهد نخستین باشد، باید آخرینِ همگان و خادم همه باشد»(مرقس، ۹: ۳۵)