عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۲۸)

سلام آرمن عزیز.


نشسته بودم کتاب «گفتگو با کافکا» را می‌خواندم که رسیدم به این کلمات: «همه‌ی دوستان من چشم‌های فوق‌العاده‌ای دارند. درخشش چشم‌های آنها، تنها روشنایی سیاه‌چال زندگی من است.». بی‌درنگ تابانی چشم‌های تو در خاطرم آمد. آن روزها چشم‌هایت که معلوم نبود از کدام چشمه‌ی کوهستانی آب خورده‌اند، تنها دلیلی بود که مجابم می‌کرد به ادامه دوستی. مودتی یکدل و هم‌نفس با یک ارمنی که حتی یک‌بار به قبله‌ی مسلمانی نماز نخوانده است. طبق تلقی رایج باید با کسانی حشر و نشر می‌کردم که هم‌آیین منند، اما تو استثنا بودی. آب پاکی در چشمان تو جاری بود که نیرومندتر از تمام قواعد دینی، دلم را مجاب می‌کرد. 


آن‌روزها در چشم من، حقایق، وضوح بسیار داشتند. تصور می‌کردم حقانیت انحصاری آیین من، چندان هویداست که اگر کسی منصف و حق‌جو باشد با گفت‌وگویی مختصر به آن خواهد گروید. تلاش بی‌فرجام و تباهی کردم برای اینکه تو را مسلمان کنم. این تلاش تباه، با نیت عاشقانه و پاکی همراه بود. دلم می‌خواست در حیات اخروی از تبار رستگاران باشی.

 

دست‌وپازدن‌های ناکامیاب من سرآخر تو را آزرده‌خاطر کرد. می‌خواستی تو را چنان که تویی دوست بدارم و بپذیرم. باید چندهفته‌ای غیاب و کناره‌گیری تو را می‌چشیدم تا می‌فهمیدم که دوستی شرط‌بردار نیست. بلکه خود، شرط اسقاط‌ناپذیر تمام مناسبات پاکیزه است.


اولین دیدارمان بعد از این جداسری در کنار دریا بود. موج‌های خسته سر به ساحل می‌زدند و بازمی‌گشتند. نمی‌دانم در ضمیر ما چه گذشت و از تماشای آن موج‌های سودازده چه دریافتیم که بی‌هیچ حرفی از گذشته، به دوستی بازگشتیم. 


تصور می‌کنم آنچه به شکل مبهم و نارسی دریافتیم این بود که دریا به هیچ موجی وفادار نیست. ما چون موج‌های سودازده می‌آییم و می‌رویم تا دریا خروشان بماند. رفت‌وآمد موج‌ها، زنگ مرگ بود که در گوش من و تو می‌پیچید. انگار امواج بی‌قرار ما را بر سر عقل آورده بودند که مجالی بی‌اندازه کوتاه در اختیار داریم برای دوست بودن و دوست داشتن. 


آرمن، دلم می‌خواست یکبار دیگر کنار تو به تماشای دریا می‌رفتم. بی‌هیچ سخنی گوش می‌سپردیم به این آوا: خروش موج با من می‌کند نجوا... که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...


رهایی. رهایی از هر آنچه بر شانه‌های روح‌مان سنگینی می‌کند. پرسشی از مسیح به جای مانده است، که بیش از هر پاسخی جان‌افروز است: «پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»(انجیل مرقس، ۸: ۳۶)


واقعا چه سود؟ تا چشم باز می‌کنیم درگیر مسابقه‌ای بی‌امان می‌شویم برای دست انداختن به هر آنچه اطراف ماست. ولع تصاحب و بیماری برتری‌جستن آن‌هم در سرایی عاریتی و بی‌مقدار. چه سود که به بهای گم کردن خویش، مالک یخ و برف باشیم. برفی در معرض آفتاب تموز که از آب شدن گریزی ندارد. ما آشفته و ابلهانه به خویشتنِ خویش پشت می‌کنیم تا صاحب مقادیر بیشتری یخ باشیم. غافل از آنکه آفتاب فنا از تابیدن باز نخواهد ایستاد. 


نه آرمن، فقط چیزهایی که به دست می‌آوریم به کردار یخ نیستند. خود ما هم رفته رفته آب می‌شویم. با این حال چه خوشتر که قبل از آب شدن، دل به آفتاب ببندیم. شاعری گفته بود ماجرای تمامی عاشقان، ماجرای آدم‌برفی‌هایی است که دلباخته‌ی آفتاب می‌شوند. و چه درست می‌گفت.


وقتی بناست آخر کار آب ‌شویم، چه خوشتر که هستیِ خود را در حضور گرم آفتابی دربازیم. این باختنِ خودخواسته بهتر نیست؟


«چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت.»(متّی، ۱۸: ۲۵)


این سخن به ظاهر ضد و نقیض‌گونه‌ی مسیح مرا به یاد نظر مولانا می‌اندازد که یافتن را در باختن می‌دانست: «دل نیابی جز که در دلبُردگی» و سخنِ فرانسیس قدیس که می‌گفت: «با دادن است که میگیریم، با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم.»


برای من حضور ناپیدای تو و برق انداختن لحظه‌های پاکی که در دوستی تو سپری کرده‌ام، کوششی است برای فراموشی خویش. شاید هم می‌خواهم با زیر و رو کردن گذشته‌هایم زندگی را به نقطه‌ی جوش برسانم. بجوشم و از خویش سربروم.

چشم انتظاری

چگونه می‌شود بی‌آنکه امیدی داشته باشی چشم‌انتظار بمانی؟ نمی‌دانم چگونه می‌شود اما این چیزی است که تجربه می‌کنم. امیدی به بازگشت او ندارم، اما به طرز غریبی چشم‌هایم منتظرند. انگار در این انتظار نومیدانه، توان آن را می‌یابم که خود را از واقعیت نادلخواه، دور کنم. یک جور ساز و کار دفاعی در برابر واقعیتی که تاب‌آوردنی نیست. آنها که می‌روند دیگر هرگز به سوی ما بازنمی‌گردند. این واقعیت بی‌رحم، فراتر از ظرفیت‌ ماست. 


«فردا آمده است و ایستاده است

پیش روی من

می‌پرسد چه می‌خواستی؟


با عصا او را کنار می‌زنم

هم‌چنان چشم دوخته

به دوردست

منتظر»(شهاب مقربین)

آرمن (۲۷)

سلام آرمن. آرزو دارم آسمان دلت پُر از ستاره‌های ترانه‌گو باشد. گر چه جهان بر مدارِ آرزوهای ما نمی‌گردد، اما عقربه‌ی دل که می‌گردد. ستاره‌ها هم آواز می‌خوانند. با بازی‌های نور. هر چیزی را که دوست داشته باشیم برای‌مان آواز می‌خواند. گاهی یک لبخند، آوازی خوشتر از هزار قناری دارد. آرمن، وقتی که از آرزو حرف می‌زدی لبخندت آواز می‌خواند. آرزو را یادت می‌آید؟ چه حرفی می‌زنم. مگر می‌شود که از یاد بُرده باشی. می‌گفتی در دلت انقلاب برپا کرده. می‌گفتی هستی را در چشم تو زمزمه‌خیز کرده. سهم تو از آرزو فقط نگاه‌های دزدانه‌ی شرم‌آلود بود. بی‌هیچ کلام و تماسی. اما در تبادل دو نگاه، چه زمزمه‌ها که در جانت جوانه نمی‌زد. نمی‌دانم هنوز هم که از فراسوی مرزهای زمان، به آن لحظه‌های حجم‌یافته فکر می‌کنی، سرشار می‌شوی یا نه. گاهی سیاحت در یک خاطره، برای سرشار شدن کافی است.


آرمن، دلم فشرده است. فشردگی دل را تو خوب می‌فهمی. دل فشرده را هر کلمه‌ای چاره نمی‌کند. کلمه باید بو داشته باشد. طعم داشته باشد. کلمه باید بوی لحظه‌های متبرک بدهد. کلمه باید دل باشد. دل خیس‌خورده باشد. کلمات عاری از بو و طعم، ملال‌آورند.


آرمن عزیز، کاش می‌دانستم حوالی تو هم اسفند، پیش‌درآمد بهار است یا نه. جنگلی آن نزدیکی‌ها هست که به رسم گذشته برای چیدن بوته‌های پامچال شال و کلاه کنی؟ دوستی داری که برای پامچال‌چینی همراهی‌ات کند؟ باغچه‌ای داری تا پامچال‌هایی را که چیده‌ای آنجا بکاری؟ هنوز دلت در هوای بهار، بال و پر می‌زند؟ هر وقت از چیزی ذوق‌زده می‌شدی می‌گفتی نزدیک بود بال دربیاورم. آخ که همیشه بین ما و پرنده شدن، فاصله‌ای است.


گل‌ها آرمن. گل‌ها چه رازی دارند. بی‌هیچ تکلف و کوششی آراسته‌اند. نه خود را بزک می‌زنند و نه سرخاب و سفیداب می‌مالند. فقط بلدند خوب‌ترین خود باشند. بی‌اعتنا به هرزه‌داوری‌های دیگران، سفره‌ی دل خود را پهن می‌کنند پیش آفتاب. اندکی نور و هوای پاک، برای آراستگی گل‌ها کافی است. در میان مواعظ عیسی دریافتی شاعرانه چشمم را گرفت. به سوسن‌های صحرا نگاه می‌کند و می‌گوید سلیمان هم هرگز لباسی به زیبایی آن‌ها نداشت:


«و از چه روی دلنگران جامه‌اید؟ سوسن‌های صحرا را درنگرید که چه سان می‌رویند: نه رنج می‌برند و نه نخ می‌ریسند. باری، شما را می‌گویم که سلیمان نیز با تمام حشمت خویش، جامه‌ای چون یکی از آنها بر تن نداشت.»(انجیل متی، ۶: ۲۸ و ۲۹)


آن‌سال‌ها من و تو گل‌ پامچال را احساس می‌کردیم و لطف و ملایمت گلبرگ‌هایش، حسودمان می‌کرد. آن‌سال‌ها گل‌های پامچال برای ما الگوی زیستنی عاری از غبار بودند. انگار در ابدیت گل داده‌اند و با رنگ‌های معصوم‌شان ما را به خاطر گرفتاری‌های حقیرمان سرزنش می‌کنند. آن‌سال‌ها من و تو با چشم‌های کودکانه به جهان می‌نگریستیم. چون کودکان پذیرای جهان بودیم. در کودکان پذیرشی هست که شاید هسته‌ی اصلی معنویت باشد. عیسی می‌گفت:


«کودکان را واگذارید که نزد من آیند؛ ایشان را باز مدارید، چه ملکوت خدا از آنِ امثال آنان است. به راستی شما را می‌گویم: هر کس ملکوت خدا را چون کودک پذیرا نشود، بدان در نخواهد آمد.»(مرقس، ۱۰: ۱۴ و ۱۵) 


دیری است به سخن عیسی می‌اندیشم که شرط ورود به ملکوت خدا، پذیرشی کودکانه است. کودکان چگونه دل می‌دهند؟ چگونه پذیرای زندگی می‌شوند؟ آری آرمن، رمز و راز ورود به ملکوت خدا را باید در پذیرش کودکانه بازجست. آن‌وقت‌ها گر چه در آغاز جوانی بودیم، اما کودک‌منشی در ما بیدار بود. آن‌سال‌ها اینهمه درگیر معنا کردن نبودیم. معنای هر چیز، خود آن چیز بود. آن‌سال‌ها ما بزرگ‌ترین ثروت عالَم را داشتیم: دو چشم کودکانه.


من آن چشم‌ها را گم کرده‌ام اما تصور می‌کنم در تو هنوز بارقه‌ای از آن چشم‌ها مانده باشد. برایت می‌نویسم. نومیدانه می‌نویسم چرا که می‌دانم «نشسته‌ام در انتظار این غبارِ بی‌سوار». اما باز خواهم نوشت. چیزی در من تکرارکنان مویه می‌کند: «مانده خاکستر گرمی جایی؟»

جمعه دهم اسفندماه نود و هفت

جمعه دهم اسفندماه نود و هفت است. بهار به شکل بی‌صدا و خزنده‌ای خود را به حریم باغ رسانده است. نشان به این نشان که زنبورهای عسل دوباره سرگرم کارند و در گوشه‌گوشه‌ی حیاط، گل‌های آبیِ کوچک، قالی پهن کرده‌اند. نشان به این نشان که نفَس‌های باد طعم تازه‌‌ای گرفته است و جنب‌وجوشی نهانی در تنه و ساقه‌های درختان در حال رخداد است. هنوز تعداد قابل توجهی پرتقال و نارنگی روی شاخه‌ها چشم‌ربایی می‌کنند. خون تازه و سبزی در علف‌های باغ دویده و درختان آلوچه ذوق‌زده‌تر از سایر درختان، روپوش سپید شکوفه بر تن کرده‌اند. تابش ملایم و نوازشگر آفتاب، رسیدن موسم تازه‌ای را بشارت می‌دهد.


جمعه دهم اسفندماه نود و هفت است. باغ کوچک تو هنوز آکنده از خاطرات پرستاری مهربان است که چندماه است بازنگشته. هنوز آب‌پاش سفیدرنگ و صندلی پلاستیکی کوچکی در حاشیه‌ی باغ، چشم‌انتظارند. انگار زمان در باغ کوچک تو متوقف شده است. با اینهمه و به‌رغم سرمای طاقت‌سوز زمستان، چند گل سرسخت، شمایل آراسته‌ی خود را حفظ کرده‌ و گل‌افشانی می‌کنند. هنوز دمپایی خاک‌آلود کاریِ تو کنار باغ است. 


همه چیز دست به دست هم داده‌اند تا غیبت تو را تخفیف دهند. جهانِ زیبای بی‌اعتنا، سرگرم طراحی نقشه‌‌ای تازه است تا ما را فریفته‌ی نقش‌های نو کند. کدام نقشه می‌تواند نقش تو را از آینه‌ی ضمیر ما بزداید؟


خاک، بوی زادن گرفته است. جهان پیر، از زایش باز نمی‌ایستد. ما باید بمیریم، تا جا برای پس‌انداختن‌های بی‌مهار خاک، باز شود. 


بوته‌ی پامچالِ کنار مزار تو، گل‌ داده است. همه چیز دوباره و چندباره اتفاق می‌افتند. بهار، تابستان، پاییز، زمستان. دوباره دوباره دوباره. درختان دوباره شکوفه می‌دهند و پرندگان دوباره به ایوان خانه‌ها بازمی‌گردند. تنها تویی که دوباره نمی‌شوی.


بهار، سدّی نمی‌شناسد و سرزده و پاورچین باز می‌گردد. گل‌های پامچال سفید و نارنجی و سرخ، دوباره گل‌ می‌دهند و زنبورها در آرامشی بوداوار، به آغوش معصوم گل‌ها بازمی‌گردند. تو رفته‌ای و عروس جهان از خودآرایی خسته نمی‌شود. 


تو رفته‌ای و هنوز جهان زیباست. هنوز جهان زیباست، و این زیبایی غم‌انگیز است.

سوی خدا

من نمی‌دانم خدایی هست یا نیست، مهم هم نیست که بدانم یا نه، چرا که دانستن اهمیت اساسی ندارد. تنها می‌دانم کسانی که در خود عطش چاره‌ناپذیری برای یافتن او دارند، با «محبت»، «حضور قلب» و «نیایش» می‌توانند چیزی از جنس حضور او را در زندگی تجربه کنند.


محبت: اذعان به اینکه دیگری هست و تلاش برای اینکه با گسترش مرزهای خود، دیگری را در جان خود بنشانی و بخشی از سرنوشت خویش بدانی.


حضور قلب: مزه مزه کردن آهسته و با جمعیت خاطر  آنچه در بیرون از تو می‌گذرد و یا از سر می‌گذرانی. به نحوی که با باران خیس شوی و همراه با رقص درخت‌ها چیزی در درونت بوزد.


نیایش: تقویت پیوند و ارتباط خود با کانون هستی و روانه‌کردن دلِ آکنده از آرزوهای خوب به سمت جوانب رازآلود وجود. به نحوی که در اثر گفتگوهای درگوشیِ بسیار، محرم و شنوای جهان شوی.

بعد از یک رنج بزرگ چه باید کرد؟

گاهی در زندگی شاهد رخدادی هستیم که می‌توان نام آن را «رنج عظیم» نهاد. رنجی که به نظرمان می‌رسد به هیچ‌روی زایل‌شدنی نیست و زندگی را ما را به دو بخش قبل و پس از خود تقسیم می‌کند. رنجی که هویت ما را دستخوش بحران می‌کند و بخش‌هایی از روح ما پس از آن برای همیشه خالی خواهد ماند. در چنین موقعیتی چه می‌توان کرد؟


اول. امید به بهبود، التیام یا رهایی کامل را از خود دور کنیم. رنج اتفاق‌افتاده را به مثابه بخشی از هویت زندگی خویش ببینیم و چونان سرنوشتی که رسالت ما بر دوش کشیدن آن است. رنج، بخشی از وجود ما می‌شود و بهتر است برای این بخش وجودمان، میزبان خوبی باشیم. مهمانی نیست که با ترش‌رویی و ناخرسندی ما را ترک کند. قرار است که بماند، پس همان بهتر که موجودیت او را به رسمیت بشناسیم. گاهی امید به بهبود، ما را زخم‌دیده‌تر می‌کند. پذیرش اینکه برخی جراحت‌ها همیشه ماندگارند، بهتر سبب سازگاری می‌شود تا تصور اینکه روزی از شرّ آن خلاص خواهیم شد.


دوم. بکوشیم در عین رنج، وظایف خود را به خوبی انجام دهیم. هر چه در انجام وظایف فردی، خانوادگی و اجتماعی کامیاب‌تر عمل کنیم، احساس بهتری پیدا می‌کنیم و از خرسندی و معنای بیشتری بهره‌مند می‌شویم. رنج عظیم پابرجاست، اما احساس رضایت ناشی از وفای به وظائف، دست زندگی را می‌گیرد تا به تمامی از سیر بازنمانَد.


سوم. اختصاص قدری از وقت و نیروی خود به امور عام‌المنفعه و خدمات بی‌چشمداشتِ انسانی و اجتماعی، می‌تواند مایه‌هایی از غنای درونی نصیب‌مان کند. چنان که عارفان می‌گفتند با پاک باختن و دادنِ بی‌علت، و بخشش و دستگیری بی‌مزد و منت، چیزهایی دریافت می‌کنیم که قادرند خالی‌های درون‌مان را چاره‌گر باشند. عشق نثارشده، شادی و لبخند قسمت‌شده و هر چه ما را شریک و غمخوارِ سرنوشت موجودی دیگر می‌کند، نوری نیرومند در ما می‌تاباند که می‌توانیم به پشت‌گرمی آن و به رغمِ حضور «رنجِ عظیم»، همچنان به زندگی آری بگوییم.


چهار. خلق و ابداع هنری نیز چاره‌ی دیگر است. هنر، کوشش ماست برای جهان‌افزایی و اذعان به اینکه آنچه هست، کافی نیست. در آفرینش هنری، پرده‌های تازه‌ای بر در و پنجره‌ی جهان می‌آویزیم و بعد که به حاصل کار خود می‌نگریم و می‌بینیم که مزه‌های نو و نابی آفریده‌ایم، احساس بودن می‌کنیم. احساس می‌کنیم که هنوز و به رغم آن رنج عظیم، زنده‌ایم؛ چرا که توانسته‌ایم با خرج کردن از جان خود، مشعلی برافروزیم. 


پنج. دیدار دوستان، آن‌هم دوستانی که از «اندرز و نصیحت» و «داوری و طعن زدن» پیراسته‌اند و تنها دل‌های زلال و هواهای معطر دوستی را با تو قسمت می‌کنند، یاور دیگری است. دوستانی که به رنج عظیم تو احترام می‌گذارند و تنها با حضور و دوستی‌شان به قایقِ کوچک و تنهای وجود تو که در سیاهی قیرگونِ دریا رها شده، علامت می‌دهند که تنها نیست و چه بسیار قایق‌های کوچکِ تنهای دیگر، که در این دریا شناورند. دوستانی که هیچ وظیفه‌ای در قبال تو ندارند جز اینکه بگویند ما نیز در این زندگی هستیم، همچون تو، بی‌سلاح در برابر سرنوشت و آشنا با اقلیم درد. کریستین بوبن می‌گفت: «‏دوست داشتن هر کس، با خبر کردن او از روح خودش است.»

تأملی در توصیه‌ی رایجِ «قضاوت نکن!»

دکتر ایرج شهبازی در یادداشتی تلگرامی تأملی بر توصیه‌ی رایج «قضاوت نکنیم» داشته‌اند. به تصور ایشان نباید و نمی‌توان به کلّی از «قضاوت کردن» پرهیز کرد. آنچه شایسته‌ی پرهیز است قضاوت‌های سطحی و بی‌پایه است و نه نفسِ قضاوت کردن.


اما تا آنجا که من می‌فهمم منظور از «قضاوت نکنیم» پرهیز از قضاوت و ارزیابیِ علمی، قضایی، فنّی و ادبی و... نیست، بلکه عموماً در جایی با این هشدار روبرو می‌شویم که در پیِ قضاوت اخلاقی برمی‌آییم.

در قضاوت اخلاقی نیز بعید است مُراد گوینده کناره‌گیری از محکومیت یک جنایت یا فعل واضحاً غیراخلاقی است. مثلاً نشنیده‌ایم که در برابر جنایت فاش و بزهِ صریح، کسی به ما بگوید: ‌قضاوت نکن، محکوم نکن!

در تداول زبانی عمدتاً وقتی به خودداری از قضاوت اخلاقی توصیه می‌کنیم که از کم و کیف ماجرا و فرآیند منتهی به یک اقدام، بی‌خبریم.


«قضاوت نکن!» در چنین مواضعی گفته می‌شود. یعنی نباید صِرفاً‌ با نظر به «نتیجه» و غفلت از «فرآیند»، به داوری اخلاقی نشست. دزدی نکوهیده است و بعید است کسی از محکوم کردن سرقت ما را بازدارد. آنچه بازداشتنی است تخفیف شأن انسانی سارق و فرد خطاکار است. 


در این خصوص باید قایل به تفکیک فعل از فاعل شد. فعل ارتکابی می‌تواند خطا باشد و شایسته‌ی نکوهش، اما شأن انسانی و اخلاقی مرتکب را نمی‌شود داوری کرد. یعنی نمی‌توانیم با استناد به افعال ناروا و اعمال پُرخطای فردی، بر شقاوت روح و حقارتِ جان او حُکم کنیم.

 

 به نظر می‌رسد وقتی معلمان اخلاق و فرزانگان دیده‌ور، داوری و قضاوت کردن را محکوم می‌کنند، مُرادشان اولاً داوری اخلاقی است و نه داوری‌ و ارزیابی‌های حقوقی و علمی و قضایی و... و ثانیاً داوری اخلاقی در خصوص شأن اخلاقی فرد انسانی یا همان فاعل اخلاقی است؛ و نه داوری اخلاقی در خصوص فعل ارتکابی.


گاندی و بسیاری دیگر از معلمان اخلاق و فضیلت، به ما گفته‌اند تنها باید از خطا و گناه متنفر باشیم و نه از خطاکاران و گنهکاران. تنفر از فرد خاطی و گنهکار، محصول داوری اخلاقی و ارزشی در رابطه با فاعل اخلاقی است و نه داوری در خصوص فعل ارتکابی.


 «همواره خود را ناتوان از احساس تنفر نسبت به هر موجودی نگاه داشته‌ام... اما از پلیدی، هر کجا که باشد، متنفرم.»(گزینه‌ی گفتارهای گاندی، ترجمه‌ی مهشید میرمعزی، نشر ثالث)


اما چرا مُجاز به داوری اخلاقی انسان‌ها نیستیم؟


(۱) درست است که فعل سرزده، مذموم و نکوهیده است، اما معلوم نیست ارتکاب این فعل، به رذالت درونی و کم‌بهاشدن روح فرد بینجامد. چه بسیار گنه‌کارانی که گناه‌شان موجب عذرآوری، شکسته‌دلی و فروتنی‌شان شده است و به تنبّه و هوشیاری و بیداری‌شان انجامیده است.

 

(۲) رفتارهای ما محصول شبکه‌ی پیچیده‌ای از علل و عوامل است. اگر توجه کنیم که عوامل متعددی دخالت داشته‌اند تا فردی به رفتاری خطا اقدام کند و انتخاب عامدانه و گزینش بدخواهانه، تنها یکی از عوامل دخیل است، آن وقت، به رغم نکوهش فعل خطا و داوری در خصوص آن، از محکوم کردن اخلاقی فرد گناه‌کار، پرهیز می‌کنیم. داوری اخلاقی در خصوص شخصیت خطاکاران، وقتی رخ می‌دهد که از سرگذشت پُرفراز و نشیب فرد مرتکب، غفلت کنیم و سهم عوامل خارج از اختیار فرد را نادیده بگیریم.


(۳) هیچ انسانی را نباید تنها بر اساس بُرهه‌ای از زندگی‌اش ارزیابی کرد. آینده‌ی ما و دیگران نامعلوم است و روشن نیست در ادامه‌ی مسیر و خصوصاً در پایان راه، چه وضعیت اخلاقی‌ای خواهیم داشت. محکوم کردن اخلاقی کسی مستلزم آن است که از آینده‌ی او و روندی که پیش‌رو دارد آگاهی حاصل کنیم و محدودیت‌های دانشی ما چنین امکانی را به ما نمی‌دهند. نمی‌توان بر مبنای لحظه‌ای از زندگی یک انسان، در خصوص وضعیت اخلاقی کلّی او داوری داشت.


 (۴) محکوم کردن اخلاقی دیگران، نه تنها به بهبود وضع‌شان منتهی نمی‌شود که تنها مایه‌ی سرخوردگی، نومیدی و احساس حقارت فرد مرتکب می‌گردد؛ از دیگر سو، ما را نیز از محبت کردن و مهر ورزیدن باز می‌دارد. داوری اخلاقی در باب دیگران، انرژی‌سوز است.

 

(۵) ما زمانی به داوری کردن در خصوص ارزش اخلاقی دیگران روی می‌آوریم که نسبت به ضعف‌ها، خطاها و گناهان خود غفلت کرده باشیم. آنکه خودآگاهی ژرفی داشته باشد، داوری در باب خود و ملاحظه‌ی خطاهای خویش، او را از داوری در باب دیگران باز می‌دارد.


به نظر می‌رسد پرهیز از «قضاوت کردن»، به منظور حفظ همدلی میان آدمیان و از یاد نبُردن سرشت مشترک انسانی است. قضاوت کردن نه تنها ما را از فهم یکدیگر محروم می‌کند که فرصتِ دوست داشتن را نیز می‌ستاند. پرهیز از قضاوت کردن، به معنی انفعال و انزوای اجتماعی نیست. آدم‌ها می‌توانند اقدامات ناصواب و نهادهای اجتماعی را نقد کنند، اما تمرکز بر خطاهای همدیگر و نمره‌دهی به شأن اخلاقی هر یک، ناروا است.

محمد حسینی

طلبه بودم. در پاوه. می‌گفتند کسی هست به نام آقای محمد حسینی که در علم حدیث خُبره هست. آن وقت جایی درس نمی‌گفت. نه در دانشگاه نه در حوزه. مشغول نوشتن پایان‌نامه کارشناسی ارشد بود. مرا به شاگردی پذیرفت. چند جلسه‌ای محضر او را درک کردم. مصطلح‌الحدیث می‌گفت. جلسات ما کفاف نداد که کتاب تمام شود. این سال‌ها، دوستی و ارتباط ما ادامه داشت. هر بار که تلفنی حرف می‌زدیم حال تبسم را می‌پرسید و دعا می‌کرد الاهی به ناز پدر و مادرش بزرگ شود. تعبیر قشنگی است نه؟ به ناز پدر و مادر، بالیدن. 


چند چیز در محمد حسینی به نحو چشمگیری ستودنی است. اول اینکه او شدیداً علیه تکفیرگرایی است. قایل است که باید پرونده‌ی تکفیر را مختومه کرد. دیگران برای تکفیر شرط و شروط می‌گذارند. اینکه باید بر اساس علم و اصول و احتیاط باشد. اما محمد حسینی تمام گلوگاه‌های تکفیر را می‌بندد. در ردّ تکفیر، هیچ مجامله و تسامحی ندارد.


دوم اینکه قویاً هوادار آزادی است. درست یا نادرست، می‌کوشد فهمی از دین و مسلمانی ارائه کند که با آزادی هماهنگ و همسو باشد. ممکن است پاره‌ای از برداشت‌های او را اکنون نپذیرم اما این میل به آزادی و پاسداری همه‌جانبه از آن که در رویکردش به دین موج می‌زند، برایم ستایش‌انگیز است.


و ویژگی سوم، جسارت اندیشیدن است. محمد حسینی در حوزه‌های سنتی درس خوانده است. اگر چه بعدها تحصیلات دانشگاهی را هم پی می‌گیرد. اما سابقه‌ی تحصیلی و نیز پیشینه‌ی فعالیت دینی او هیچ مانع افق‌گشایی‌اش نشد. به گمان من او از معدود کسانی بود که توانست از زیر لایه‌های ضخیم تفکری ایستا، قامت راست کند و جسورانه بیندیشید. اندیشیدن، هزینه‌بردار است. اندیشیدن واقعی و اصیل، با اندیشه‌های رسوب‌‌گرفته که مردم به آن خو گرفته‌اند، نمی‌سازد. اندیشیدن، خطر کردن است. و محمد حسینیِ دلِ خطرکردن داشت. فارغ از اینکه با عقایدش موافق باشی یا مخالف، نمی‌توانی سرسختی او را در بیان نظراتش نادیده بگیری و جسارت خطر کردن او را تحسین نکنی. 


چند سال پیش با او گفت‌وگویی در خصوص آرای دین‌شناسانه‌اش انجام دادم، که بخش‌هایی از آن امکان انتشار نداشت. بخشی از آن گفت‌وگو را در آدرس زیر می‌توانید بخوانید: