سلام آرمن. آرزو دارم آسمان دلت پُر از ستارههای ترانهگو باشد. گر چه جهان بر مدارِ آرزوهای ما نمیگردد، اما عقربهی دل که میگردد. ستارهها هم آواز میخوانند. با بازیهای نور. هر چیزی را که دوست داشته باشیم برایمان آواز میخواند. گاهی یک لبخند، آوازی خوشتر از هزار قناری دارد. آرمن، وقتی که از آرزو حرف میزدی لبخندت آواز میخواند. آرزو را یادت میآید؟ چه حرفی میزنم. مگر میشود که از یاد بُرده باشی. میگفتی در دلت انقلاب برپا کرده. میگفتی هستی را در چشم تو زمزمهخیز کرده. سهم تو از آرزو فقط نگاههای دزدانهی شرمآلود بود. بیهیچ کلام و تماسی. اما در تبادل دو نگاه، چه زمزمهها که در جانت جوانه نمیزد. نمیدانم هنوز هم که از فراسوی مرزهای زمان، به آن لحظههای حجمیافته فکر میکنی، سرشار میشوی یا نه. گاهی سیاحت در یک خاطره، برای سرشار شدن کافی است.
آرمن، دلم فشرده است. فشردگی دل را تو خوب میفهمی. دل فشرده را هر کلمهای چاره نمیکند. کلمه باید بو داشته باشد. طعم داشته باشد. کلمه باید بوی لحظههای متبرک بدهد. کلمه باید دل باشد. دل خیسخورده باشد. کلمات عاری از بو و طعم، ملالآورند.
آرمن عزیز، کاش میدانستم حوالی تو هم اسفند، پیشدرآمد بهار است یا نه. جنگلی آن نزدیکیها هست که به رسم گذشته برای چیدن بوتههای پامچال شال و کلاه کنی؟ دوستی داری که برای پامچالچینی همراهیات کند؟ باغچهای داری تا پامچالهایی را که چیدهای آنجا بکاری؟ هنوز دلت در هوای بهار، بال و پر میزند؟ هر وقت از چیزی ذوقزده میشدی میگفتی نزدیک بود بال دربیاورم. آخ که همیشه بین ما و پرنده شدن، فاصلهای است.
گلها آرمن. گلها چه رازی دارند. بیهیچ تکلف و کوششی آراستهاند. نه خود را بزک میزنند و نه سرخاب و سفیداب میمالند. فقط بلدند خوبترین خود باشند. بیاعتنا به هرزهداوریهای دیگران، سفرهی دل خود را پهن میکنند پیش آفتاب. اندکی نور و هوای پاک، برای آراستگی گلها کافی است. در میان مواعظ عیسی دریافتی شاعرانه چشمم را گرفت. به سوسنهای صحرا نگاه میکند و میگوید سلیمان هم هرگز لباسی به زیبایی آنها نداشت:
«و از چه روی دلنگران جامهاید؟ سوسنهای صحرا را درنگرید که چه سان میرویند: نه رنج میبرند و نه نخ میریسند. باری، شما را میگویم که سلیمان نیز با تمام حشمت خویش، جامهای چون یکی از آنها بر تن نداشت.»(انجیل متی، ۶: ۲۸ و ۲۹)
آنسالها من و تو گل پامچال را احساس میکردیم و لطف و ملایمت گلبرگهایش، حسودمان میکرد. آنسالها گلهای پامچال برای ما الگوی زیستنی عاری از غبار بودند. انگار در ابدیت گل دادهاند و با رنگهای معصومشان ما را به خاطر گرفتاریهای حقیرمان سرزنش میکنند. آنسالها من و تو با چشمهای کودکانه به جهان مینگریستیم. چون کودکان پذیرای جهان بودیم. در کودکان پذیرشی هست که شاید هستهی اصلی معنویت باشد. عیسی میگفت:
«کودکان را واگذارید که نزد من آیند؛ ایشان را باز مدارید، چه ملکوت خدا از آنِ امثال آنان است. به راستی شما را میگویم: هر کس ملکوت خدا را چون کودک پذیرا نشود، بدان در نخواهد آمد.»(مرقس، ۱۰: ۱۴ و ۱۵)
دیری است به سخن عیسی میاندیشم که شرط ورود به ملکوت خدا، پذیرشی کودکانه است. کودکان چگونه دل میدهند؟ چگونه پذیرای زندگی میشوند؟ آری آرمن، رمز و راز ورود به ملکوت خدا را باید در پذیرش کودکانه بازجست. آنوقتها گر چه در آغاز جوانی بودیم، اما کودکمنشی در ما بیدار بود. آنسالها اینهمه درگیر معنا کردن نبودیم. معنای هر چیز، خود آن چیز بود. آنسالها ما بزرگترین ثروت عالَم را داشتیم: دو چشم کودکانه.
من آن چشمها را گم کردهام اما تصور میکنم در تو هنوز بارقهای از آن چشمها مانده باشد. برایت مینویسم. نومیدانه مینویسم چرا که میدانم «نشستهام در انتظار این غبارِ بیسوار». اما باز خواهم نوشت. چیزی در من تکرارکنان مویه میکند: «مانده خاکستر گرمی جایی؟»