عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۲۸)

سلام آرمن عزیز.


نشسته بودم کتاب «گفتگو با کافکا» را می‌خواندم که رسیدم به این کلمات: «همه‌ی دوستان من چشم‌های فوق‌العاده‌ای دارند. درخشش چشم‌های آنها، تنها روشنایی سیاه‌چال زندگی من است.». بی‌درنگ تابانی چشم‌های تو در خاطرم آمد. آن روزها چشم‌هایت که معلوم نبود از کدام چشمه‌ی کوهستانی آب خورده‌اند، تنها دلیلی بود که مجابم می‌کرد به ادامه دوستی. مودتی یکدل و هم‌نفس با یک ارمنی که حتی یک‌بار به قبله‌ی مسلمانی نماز نخوانده است. طبق تلقی رایج باید با کسانی حشر و نشر می‌کردم که هم‌آیین منند، اما تو استثنا بودی. آب پاکی در چشمان تو جاری بود که نیرومندتر از تمام قواعد دینی، دلم را مجاب می‌کرد. 


آن‌روزها در چشم من، حقایق، وضوح بسیار داشتند. تصور می‌کردم حقانیت انحصاری آیین من، چندان هویداست که اگر کسی منصف و حق‌جو باشد با گفت‌وگویی مختصر به آن خواهد گروید. تلاش بی‌فرجام و تباهی کردم برای اینکه تو را مسلمان کنم. این تلاش تباه، با نیت عاشقانه و پاکی همراه بود. دلم می‌خواست در حیات اخروی از تبار رستگاران باشی.

 

دست‌وپازدن‌های ناکامیاب من سرآخر تو را آزرده‌خاطر کرد. می‌خواستی تو را چنان که تویی دوست بدارم و بپذیرم. باید چندهفته‌ای غیاب و کناره‌گیری تو را می‌چشیدم تا می‌فهمیدم که دوستی شرط‌بردار نیست. بلکه خود، شرط اسقاط‌ناپذیر تمام مناسبات پاکیزه است.


اولین دیدارمان بعد از این جداسری در کنار دریا بود. موج‌های خسته سر به ساحل می‌زدند و بازمی‌گشتند. نمی‌دانم در ضمیر ما چه گذشت و از تماشای آن موج‌های سودازده چه دریافتیم که بی‌هیچ حرفی از گذشته، به دوستی بازگشتیم. 


تصور می‌کنم آنچه به شکل مبهم و نارسی دریافتیم این بود که دریا به هیچ موجی وفادار نیست. ما چون موج‌های سودازده می‌آییم و می‌رویم تا دریا خروشان بماند. رفت‌وآمد موج‌ها، زنگ مرگ بود که در گوش من و تو می‌پیچید. انگار امواج بی‌قرار ما را بر سر عقل آورده بودند که مجالی بی‌اندازه کوتاه در اختیار داریم برای دوست بودن و دوست داشتن. 


آرمن، دلم می‌خواست یکبار دیگر کنار تو به تماشای دریا می‌رفتم. بی‌هیچ سخنی گوش می‌سپردیم به این آوا: خروش موج با من می‌کند نجوا... که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت...


رهایی. رهایی از هر آنچه بر شانه‌های روح‌مان سنگینی می‌کند. پرسشی از مسیح به جای مانده است، که بیش از هر پاسخی جان‌افروز است: «پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»(انجیل مرقس، ۸: ۳۶)


واقعا چه سود؟ تا چشم باز می‌کنیم درگیر مسابقه‌ای بی‌امان می‌شویم برای دست انداختن به هر آنچه اطراف ماست. ولع تصاحب و بیماری برتری‌جستن آن‌هم در سرایی عاریتی و بی‌مقدار. چه سود که به بهای گم کردن خویش، مالک یخ و برف باشیم. برفی در معرض آفتاب تموز که از آب شدن گریزی ندارد. ما آشفته و ابلهانه به خویشتنِ خویش پشت می‌کنیم تا صاحب مقادیر بیشتری یخ باشیم. غافل از آنکه آفتاب فنا از تابیدن باز نخواهد ایستاد. 


نه آرمن، فقط چیزهایی که به دست می‌آوریم به کردار یخ نیستند. خود ما هم رفته رفته آب می‌شویم. با این حال چه خوشتر که قبل از آب شدن، دل به آفتاب ببندیم. شاعری گفته بود ماجرای تمامی عاشقان، ماجرای آدم‌برفی‌هایی است که دلباخته‌ی آفتاب می‌شوند. و چه درست می‌گفت.


وقتی بناست آخر کار آب ‌شویم، چه خوشتر که هستیِ خود را در حضور گرم آفتابی دربازیم. این باختنِ خودخواسته بهتر نیست؟


«چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت.»(متّی، ۱۸: ۲۵)


این سخن به ظاهر ضد و نقیض‌گونه‌ی مسیح مرا به یاد نظر مولانا می‌اندازد که یافتن را در باختن می‌دانست: «دل نیابی جز که در دلبُردگی» و سخنِ فرانسیس قدیس که می‌گفت: «با دادن است که میگیریم، با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می‌یابیم.»


برای من حضور ناپیدای تو و برق انداختن لحظه‌های پاکی که در دوستی تو سپری کرده‌ام، کوششی است برای فراموشی خویش. شاید هم می‌خواهم با زیر و رو کردن گذشته‌هایم زندگی را به نقطه‌ی جوش برسانم. بجوشم و از خویش سربروم.