من نمیدانم خدایی هست یا نیست، مهم هم نیست که بدانم یا نه، چرا که دانستن اهمیت اساسی ندارد. تنها میدانم کسانی که در خود عطش چارهناپذیری برای یافتن او دارند، با «محبت»، «حضور قلب» و «نیایش» میتوانند چیزی از جنس حضور او را در زندگی تجربه کنند.
محبت: اذعان به اینکه دیگری هست و تلاش برای اینکه با گسترش مرزهای خود، دیگری را در جان خود بنشانی و بخشی از سرنوشت خویش بدانی.
حضور قلب: مزه مزه کردن آهسته و با جمعیت خاطر آنچه در بیرون از تو میگذرد و یا از سر میگذرانی. به نحوی که با باران خیس شوی و همراه با رقص درختها چیزی در درونت بوزد.
نیایش: تقویت پیوند و ارتباط خود با کانون هستی و روانهکردن دلِ آکنده از آرزوهای خوب به سمت جوانب رازآلود وجود. به نحوی که در اثر گفتگوهای درگوشیِ بسیار، محرم و شنوای جهان شوی.