گاهی در زندگی شاهد رخدادی هستیم که میتوان نام آن را «رنج عظیم» نهاد. رنجی که به نظرمان میرسد به هیچروی زایلشدنی نیست و زندگی را ما را به دو بخش قبل و پس از خود تقسیم میکند. رنجی که هویت ما را دستخوش بحران میکند و بخشهایی از روح ما پس از آن برای همیشه خالی خواهد ماند. در چنین موقعیتی چه میتوان کرد؟
اول. امید به بهبود، التیام یا رهایی کامل را از خود دور کنیم. رنج اتفاقافتاده را به مثابه بخشی از هویت زندگی خویش ببینیم و چونان سرنوشتی که رسالت ما بر دوش کشیدن آن است. رنج، بخشی از وجود ما میشود و بهتر است برای این بخش وجودمان، میزبان خوبی باشیم. مهمانی نیست که با ترشرویی و ناخرسندی ما را ترک کند. قرار است که بماند، پس همان بهتر که موجودیت او را به رسمیت بشناسیم. گاهی امید به بهبود، ما را زخمدیدهتر میکند. پذیرش اینکه برخی جراحتها همیشه ماندگارند، بهتر سبب سازگاری میشود تا تصور اینکه روزی از شرّ آن خلاص خواهیم شد.
دوم. بکوشیم در عین رنج، وظایف خود را به خوبی انجام دهیم. هر چه در انجام وظایف فردی، خانوادگی و اجتماعی کامیابتر عمل کنیم، احساس بهتری پیدا میکنیم و از خرسندی و معنای بیشتری بهرهمند میشویم. رنج عظیم پابرجاست، اما احساس رضایت ناشی از وفای به وظائف، دست زندگی را میگیرد تا به تمامی از سیر بازنمانَد.
سوم. اختصاص قدری از وقت و نیروی خود به امور عامالمنفعه و خدمات بیچشمداشتِ انسانی و اجتماعی، میتواند مایههایی از غنای درونی نصیبمان کند. چنان که عارفان میگفتند با پاک باختن و دادنِ بیعلت، و بخشش و دستگیری بیمزد و منت، چیزهایی دریافت میکنیم که قادرند خالیهای درونمان را چارهگر باشند. عشق نثارشده، شادی و لبخند قسمتشده و هر چه ما را شریک و غمخوارِ سرنوشت موجودی دیگر میکند، نوری نیرومند در ما میتاباند که میتوانیم به پشتگرمی آن و به رغمِ حضور «رنجِ عظیم»، همچنان به زندگی آری بگوییم.
چهار. خلق و ابداع هنری نیز چارهی دیگر است. هنر، کوشش ماست برای جهانافزایی و اذعان به اینکه آنچه هست، کافی نیست. در آفرینش هنری، پردههای تازهای بر در و پنجرهی جهان میآویزیم و بعد که به حاصل کار خود مینگریم و میبینیم که مزههای نو و نابی آفریدهایم، احساس بودن میکنیم. احساس میکنیم که هنوز و به رغم آن رنج عظیم، زندهایم؛ چرا که توانستهایم با خرج کردن از جان خود، مشعلی برافروزیم.
پنج. دیدار دوستان، آنهم دوستانی که از «اندرز و نصیحت» و «داوری و طعن زدن» پیراستهاند و تنها دلهای زلال و هواهای معطر دوستی را با تو قسمت میکنند، یاور دیگری است. دوستانی که به رنج عظیم تو احترام میگذارند و تنها با حضور و دوستیشان به قایقِ کوچک و تنهای وجود تو که در سیاهی قیرگونِ دریا رها شده، علامت میدهند که تنها نیست و چه بسیار قایقهای کوچکِ تنهای دیگر، که در این دریا شناورند. دوستانی که هیچ وظیفهای در قبال تو ندارند جز اینکه بگویند ما نیز در این زندگی هستیم، همچون تو، بیسلاح در برابر سرنوشت و آشنا با اقلیم درد. کریستین بوبن میگفت: «دوست داشتن هر کس، با خبر کردن او از روح خودش است.»