چگونه میشود بیآنکه امیدی داشته باشی چشمانتظار بمانی؟ نمیدانم چگونه میشود اما این چیزی است که تجربه میکنم. امیدی به بازگشت او ندارم، اما به طرز غریبی چشمهایم منتظرند. انگار در این انتظار نومیدانه، توان آن را مییابم که خود را از واقعیت نادلخواه، دور کنم. یک جور ساز و کار دفاعی در برابر واقعیتی که تابآوردنی نیست. آنها که میروند دیگر هرگز به سوی ما بازنمیگردند. این واقعیت بیرحم، فراتر از ظرفیت ماست.
«فردا آمده است و ایستاده است
پیش روی من
میپرسد چه میخواستی؟
با عصا او را کنار میزنم
همچنان چشم دوخته
به دوردست
منتظر»(شهاب مقربین)