[مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم
بهدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود میروم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کردهاید اما من نتوانستم، نتوانستهام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافیست.
دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.
زن عزیزم یادت باشد که «عمو تیغتیغیِ» تو، راه را تا به آخر طی کرد.
خواهرم درسش را در دانشکده ادامه بدهد. مادرم بههمان صفای نیرودهندهی خود مشوِّق او خواهد بود.
کسانیکه از من طلب دارند ولی نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم، مرا ببخشند.
پوری جان دلم میخواهد بفکر دلدرد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد. زندگی را دوستتر بدار و آنرا پاک و خوب ادامه بده.
یقین داشته باش انسان نیروی همه معنویتها را در خود احساس میکند.
تمام شعرهای خوب و حساسی که خواندهام و بارها خواندهایم در دلِ مانندِ غنچهام نغمه میزند و میتراود.
چقدر خوب بود شعرهایی را که بهمن جان میبخشید یکبار دیگر هم با زبان خودم میخواندم اما اکنون شعر زندگی را میخوانم که سرودش به همهی ما لذت واقعی میبخشد.
همه خانوادهمان را دوست میدارم و از هر کسی بهمن مهر و لطف داشتهاست چقدر تشکر دارم...
خواهرم با هر که میخواهی باش و با خود باش.
بهترین شرط سلامت نفس و عزت زندگی بخود احترام گذاشتن است.
در این لحظات تمام عواطف حقشناسیام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را بهصورت دیگر ادامه میدهم.
بوسههای بیشمار برای همه یاران زندگیام.
مرتضی کیوان
سه و نیم بعد از نیمه شب
دوشنبه ۲۶ مهرماه ۱۳۳۳]
اگر از من بپرسند قهرمان زندگی تو کیست، پاسخم مرتضی کیوان است. چراییاش را خوب نمیدانم. اما هر بار وصیتنامهی او را که دقایقی قبل از اعدام نوشته میخوانم به انتخابم مطمئنتر میشوم. تودهای بود. مبارز بود. و من نه شناخت روشن و عالمانهای از جریانهای چپ دارم و نه علاقهای به شیوهی کارشان.
تصور میکنم هر وقت که آدم با صفای دل این وصیتنامه را میخواند چیزی در دلش موج برمیدارد. در این وصیتنامه حرفی از شهادت، خدا، انقلاب، انتقام، مظلومیت، دادخواهی و حرفهایی از این دست نیست. نوعی آرامش توأم با خرسندی است که به نفرت آلوده نیست. از لابهلای این کلمات زمزمهی پاکی را میشنویم که توانسته در برابر سرنوشتی که دقایقی بعد به آن روبرو میشود خود را نبازد و برکنار از همهی ناپاکیهای شبآلود اطراف، به فانوس روشن خود وفادار بماند. از زندگی بگوید. از دوستی. از یک قلب خوب. انگار کلماتش قاصد بوسههایی است که نمیتواند به سر و روی مادر و خواهر و همسر و یارانش بنشاند. نمیتواند برای آخرین بار عزیزانش را در آغوش بگیرد. چیزی در اختیار ندارد جز کلمات. و قلبی که خوشتر از آبهای روان است.