«چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشقبازیشان دیدهام.
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.»(شمس لنگرودی)
تعجب میکنم از کسانی که تمام هستی را شربت اندر شربت و شکر اندر شکر میبینند. کسانی که دیده بر تلخکامیهای انسان میبندند و جهان در نظرشان چون بهشت است.(این جهان چون جنتاستم در نظر)
به گمان من زندگی آمیزهای از زیبایی و زشتی است. زیبایی با احساس شیرینی و لذت توأم است. کدام انسان شریفی از تماشای درندهخویی احساس شیرین و پُرلذتی تجربه میکند؟ وقتی گردن نازنین آهویی از نفسافتاده را در کام شیری گرسنه میبینید، منظرهی زیبایی را تجربه میکنید؟ منظرهی جانسپردن مادری در برابر دیدگان بیگناه یک کودک، منظرهای زیبا و بهشتآیین است؟ پیداست که نه. به گمان من این تلقی که جهان سراسر زیباست، گزافهای بیشتر نیست. بله، میتوان به همین جهانِ درهم، رضایت داد و به حد بالایی از سازگاری رسید. اما در افق دید انسانی، منظرهی نازیبا، نازیبا است، حتی اگر خود را سازگار کرده باشی. شاید گفته شود از دید محدود انسانی تو نازیباست، همافق با خدا که شوی سراسر زیبایی است. بله، اما «در اگر نتوان نشست.»
با این حال، نادیدهگرفتنِ زیباییهای زندگی هم خردمندانه نیست. در اوج ماتم و اندوه هم که باشی، نباید زیباییهای ذوقانگیز زندگی را انکار کنی. شکوفهی بادام، در هر حال، حتی وقتی در اردوگاه آشویتس گرفتار باشی، زیباست و میتواند اندکی هم که شده، دلت را شیرین کند.
بیایید بپذیریم که جهان ملغمه یا آش درهم جوشی است از زشتی و زیبایی. سهراب میگفت: «یک نفر دیشب مُرد، و هنوز نان گندم خوب است». عطر نان گندم، حتی بعد از مشاهدهی مرگ یک انسان، همچنان خوب است.
بعد از پذیرش این حقیقت که زندگی در عین حال که زیباست، زشتی کم ندارد یا در عین حال که زشت است عاری از زیبایی نیست، نوبت به نکتهی دیگری میرسد:
اگر عاشق باشی، چشمهایت عمدتاً بر زیباییهای جهان تمرکز میکنند. عشق، نگاه تو را به جوانب زیباتر وجود، هدایت میکند. زیباییها را بیشتر فراچشم تو میآورد. سراغ ابعادی از وجود و زندگی میروی که با درون تو همرنگترند. به تعبیر حافظ، عشقورزی تو را از بددیدن نجات میدهد.(منم که دیده نیالودهام به بد دیدن)
اگر هجراندیده و فقدانچشیده باشی، مستعدتری که به جوانب تیره و تار وجود چشم بدوزی. برای نادیدهگرفتنِ زیباییها، آمادهتری. و مثل حافظ خواهی گفت: «جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکُش فریاد»
پیشنهاد من این نگاه فریدون مشیری است:
«با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود»
یعنی میشود با همین دیدگان اشکآلود به پرستو به گل به سبزه، سلام کنیم؟ چرا نشود.
به گمانم زیباییها را از پشت پردههای اشک و اندوه هم میتوان دید.
برای چشمهای اشکبار هم، امکان تجربهی زیبایی فراهم است. یکی منظره را از پشت شیشهی دمگرفته و باراننشسته میبیند و یکی از پشت شیشهی برّاق.
تجربهی زیبایی از پشت پنجرهی اشک و رنج، رنگ دیگری دارد، اما، دیدن به از ندید گرفتن. خاصه در بهار.