عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

بهاری دیگر

می‌خواستم به رسم همیشه، کلمات آذین‌بسته‌ام را به استقبال بهار بفرستم. به شکرانه‌ی رستن‌ها و شکفتن‌های‌‌‌ افسون‌کار چیزی بگویم. آسمان و ریسمان را به هم ببافم. ‌به عادت هر سال و پابه پای مردمم. اما می‌بینم نه، نمی‌شود. هر چه بگویم رنگی از دروغ دارد. بهار این بار پا به درون من نگذاشته است. یا من هنوز به ضیافت بهار نرفته‌ام. هر چه هست، به قول آن شاعر «جان به بهارآغشته» نیستم. پرستویی که در نخستین صبح یک بهار دلکش، آشیان خود را بر شانه‌های باد می‌بیند حق دارد که آواز نخواند.


با این حال نمی‌خواهم تماماً عقب‌نشینی کنم. باید هر طور شده خودم را وسط معرکه‌ی بهار بیندازم. نه، وسط خیلی شلوغ است. آدم همیشه در وسط‌هاست که گم می‌شود. نه تنها وسط بهار، که وسط مردم، وسط دنیا... بهترین جا کناره است. کناره دریا، کناره جنگل، کناره پرنده... آری، کم توقع و اندکی خرسند، کناره‌ای بنشینم و فقط نگاه کنم. اگر بتوانم، گاهی هم خود را از هیاهوی ذهن و آشوب فکر نجات دهم و به نیروی زندگی که در اندام گیاهان جنبش و سیلان دارد نزدیک شوم. با اینهمه، می‌دانم که چیزی درون من مُرده است. چیزی که هیچ بهاری قادر به احیای آن نیست. اما حدس می‌زنم مردگان هم از دیدن خواب‌های تکراری و یکنواخت، حوصله‌شان سر می‌رود و دلشان می‌خواهد هر از گاهی خوابی تازه ببینند. مثلا ببینند که یک روز، رواندازِ خاک کنار رفته و آنها می‌توانند خود را به لب پنجره‌ی مهد کودکی برسانند و بی آنکه کسی حضورشان را دریابد یک دل سیر به غش غش خنده‌های بی‌دلیل کودکان نگاه کنند. آنگاه سبک‌روح و زمزمه‌کنان به خوابگاه خود بازگردند.


وقتی با دست‌های خویش تو را در خاک می‌کاشتم امیدوار بودم که روزی دوباره در چشمانم سبز شوی. حالا می‌بینم که بهار، شکوفه را به درخت و خنده را به لب‌های گل بازگردانده است، اما تو به زندگی من بازنگشته‌ای.


من هنوز چشم به راه بهاری دیگرم.