سلام آرمن. میخواهم به کارهایم برسم که روی هم تلنبار شدهاند. کلی کار ناتمام دارم. اما میبینم که سرزده آمده و برابرم نشسته. زل زده به چشمهایم. با لبخند نافذی چشم دوخته به من و میگوید: «با من حرف بزن! با من حرف بزن!». شیماست.
آرمن، به خدا اگر دروغ بگویم. نیمهشب است که میروم به باغ، و چشمم را اتفاق شاعرانهای شکار میکند. دو یاکریم روی شاخهی درخت نارنگی به هم تکیه دادهاند. فکر کن... زیر باران خوابیدهاند. چشمهایشان باز است. نه میلرزند و نه حرف میزنند. نه بیدارند و نه خواب. انگار نه انگار که شب است. که باران است. در سکوتی ژرف، تکیه دادهاند به یکدیگر. مشاهدهی این اتفاق، نزدیک است مرا از پای در آورد. آخر آن چند برگ که در شاخهی بالای سرشان است مگر میتوانند در برابر باران سرپوش مناسبی باشند. در برابر شب، در برابر سرما، در برابر باران، هیچ سنگری ندارند. هیچ سنگری جز تن گرم همدیگر. به همدیگر پناه آوردهاند. روزی من و شیما هم زیر درخت آلوچهی حیاطمان در خانهی ییلاقی به هم تکیه داده بودیم و به آسمان بیکرانه و ماهتابی نگاه میکردیم. سکوت بود و حضور بود و شب بود. آسمان بود و ستارههای فاش بودند و ییلاقی که در کوهستان روبرو دیده میشد. به آن ییلاق دوردست خیره بودیم. آنجا چند چراغ روشن، حکایت از زندگی میکردند. آرمن، چیزی غمانگیزتر از این جمله شنیدهای: شبی از شبهای تابستانی، دو انسان که یکدیگر را دوست میداشتند زیر درخت آلوچه نشسته بودند. نه. اصلاً چه فرقی میکند، دو انسان یا دو یاکریم که در یک شب بارانی و سرد زمستان به دنبال گوشهی امنی، در شاخهی میانی درخت نارنگی آرام گرفتهاند.
آرمن، از میان اوصاف عدیدهای که آدمی دارد، شاید مهمترین آن بیچارگی است. تا به بیچارگی هم ایمان نیاوریم، نمیتوانیم به شایستگی مهر بورزیم. عیسی به دلجویی و تفقد حال کسانی روی میآورد که از منظرِ اجتماعی طردشده و حقیر بودند. کسانی که در ارزیابیهای ظاهری شأن چندانی نداشتند. در آن عرصهی نمایش و تظاهر، چه جای کودکان و زنان و روسپیان بود. عیسی توجه خود را به کسانی معطوف کرد که دیده نمیشدند. آنان در چشم عیسی بیشتر شایستهی نوازش و عنایت بودند.
{آنگاه کودکانی را نزد او آوردند تا دستان خویش بر ایشان نهد و دعا کند؛ لیک شاگردان با آنان درشتی کردند. آنگاه عیسی گفت: «کودکان را واگذارید و ایشان را از آمدن نزد من باز مدارید؛ چه ملکوت آسمانها از آن امثال آنان است.»}(مَتّی، ۱۹: ۱۳ و ۱۴)
{کاتبان و فریسیان چون بدیدند که با گنهکاران و خراجگیران تناول میکند، شاگردان او را گفتند: «عجبا! با خراجگیران و گنهکاران تناول میکند؟» عیسی که این را بشنید، ایشان را گفت: «بیماران نیازمند طبیباند و نه تندرستان. بهر دعوت گنهکاران آمدهام و نه دادگران.»}(مَرقُس، ۲: ۱۶ تا ۱۷)
مهربانی حقیقی مهربانی با کسانی است که به چشم نمیآیند و دورباشِ جامعه آنان را به حاشیه رانده است. عیسی بر خلاف سنت رایج فرهنگی، معاشر کسانی شد که عاری از شؤون تحسینانگیز بودند و از برتریجویانی کناره گرفت که دین و معرفت را دستمایهی سروری و تمایز کرده بودند:
«برحذر باشید از کاتبانی که دوست میدارند با جامههای بلند بخرامند و در ملأ عام سلام بشنوند و در کنیسهها بر کرسیهای نخست تکیه زنند و در جشنها به صدر مجلس بنشینند.»(مَرقُس، ۱۲: ۳۸ و ۳۹)
آرمن، در آنسالها که با هم بودیم، تنها شیخ احمد بخارایی بود که نه لباس متمایزی بر تن میکرد و نه در صدر مجلس مینشست. تنها او بود که به جای معاشرت با ارباب جاه و ثروت و متولیان دیانت، با بیچارهترین آدمهای دور و بر خود، دمخور میشد. تا به حال کسی را در آن رتبهی علمی و معنوی دیدهای که چند کیلو لیمو شیرین بخرد و به عیادت مردِ بدنامی برود که دیگران حتی از پاسخ گفتن به سلام او کراهت داشتند؟ تا حالا چند متدین، اعم از مسیحی و مسلمان را دیدهای که برای دیدار با بیچارهترین انسانها که از کمترین اعتبار و شأن اجتماعی برخوردارند، مانند عیسی عمل کند؟
آرمن، سهم ما از دیانت، پوستهای زیبا است.