عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

جمله شاهان، بنده‌ی بنده‌ی خودند

عارفان اگر چه توجه چندانی به «آزادی» در معنای اجتماعی و سیاسی آن ندارند، اما به آزادی در معنای وجودی و فردی آن توجه‌های بسیار داشته‌اند. مولانا می‌گفت انبیا، هادیِ آدمیان به سمتِ آزادی بوده‌اند و مؤمنان باید شادمانه از این عطیه‌ی معنوی، مانند دیگر اجزای آزادِ هستی، آزادگی کنند: 


چون به آزادی، نبوّتْ هادی‌َ است

مؤمنان را ز انبیا آزادی است

ای گروه مؤمنان، شادی کنید

هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید

(مثنوی/دفتر ششم)


مگر سرو و سوسن آزادی دارند؟ و اگر دارند از چه نوع؟

به نظر می‌رسد منظور از آزادی سایر اجزای عالَم، همین آزادگی یا آزادی فردی و وجودی است. هر گُلی در این عالَم، فارغ از اینکه دیده شود یا نه، می‌خندد و بوهای خوش می‌پراکَنَد. یعنی چنان که می‌خواهد و متناسب با سرشت اوست و فارغ از سنگینی نگاه ناظران، می‌روید و می‌بالد:

«گل پاسخ داد: شما نادانید! آیا تصور می کنید شکوفه می‌کنم تا دیده شوم؟ من به خاطر خودم شکوفه می‌کنم نه دیگران، زیرا مرا شادمان می‌سازد. شادی و سرور من قائم به بودن و شکوفه کردن است.»(آرتور شوپنهاور؛ به نقل از درمان شوپنهاور، اروین یالوم)


آدمیان اما، چون سروها و سوسن‌ها آزاد نیستند و شاید از همین‌روست که شادابی و نشاطی که در دیگر اجزای عالَم به چشم می‌خورد در آدمیان نیست.

مولانا به ما می‌آموزد که بر خلافِ تصورِ رایج، آنان که ارباب قدرت و صاحبان شهرت و محبوبیت‌ هستند، بهره‌مندی کمتری از این آزادی درونی دارند و نمی‌توانند چنان که کودکِ بازیگوشِ روح و سرشتِ سیِال وجودشان اقتضا می‌کند زندگی کنند، چرا که ناگزیرند خود را به شکل مستمر، به حدود توقّعات دوست‌داران و مُریدان خوش محدود کنند. از این‌رو می‌گوید شاهان، گر چه به ظاهر، بنده نیستند، اما در حقیقتِ امر، بنده‌ی بندگان خویشند و از آزادی وجودی و فردی خود به منظور حفظ بندگان و چاکران، صرف‌ِ‌نظر می‌کنند:


جمله شاهان، بنده‌ی بنده‌یْ خودند

جمله خَلقان، مُرده‌ی مُرده‌ی خودند

می‌شود صیاد، مرغان را شکار

تا کند ناگاه ایشان را شکار

(مثنوی/دفتر اول)


صَیّادی که پیِ شکار پرندگان می‌رود، خود، شکار است. شکارِ جستجوی پرندگان. مولانا می‌گوید آنان که در پیِ شهرت و نام‌آوری هستند نیز دچار این آفت‌اند:

در هوای آنک گویندت: «زِهی»

بسته‌ای در گردن جانت زِهی

(مثنوی/دفتر سوم)


«زِهی» یعنی مرحبا؛ می‌گوید در طمعِ آنکه مرحبا بشنوی، «زِه» و رشته‌ای بر گردن خود بسته‌ای و آزادی‌ات را از دست داده‌ای. 

می‌گوید گمان نکن که زنجیرها تماماً از جنسِ آهن و فلزات سخت هستند. «اشتهار» و پُرآوازه بودن هم، بَند و زنجیری گران است:

که اشتهار خلق بند محکم است

در ره این از بندِ آهن کی کم است؟ 

(مثنوی/دفتر اول)


آنان که ثناگو و هوادارِ سینه‌چاکِ ما هستند، در حقیقت می‌توانند با طرف‌داری و ارادت خود، جان ما را آکنده از زهرها و سُموم کنند. زهر و سمّی که به آزادی وجودی ما آسیب می‌زند و پرِ پروازمان را می‌گیرد:


هر کِرا مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

 (مثنوی/دفتر چهارم)


«محبت است که زنجیر می‌شود گاهی»، و ستودن‌ها و هواداری‌ها. چرا نمی‌گذارد؟ چون ما دائماً در مسیرِ «شدن» هستیم و هویّت انسانی ما از جنسِ «شدن» و جریان‌مندی است و آنکه مُراد، شیخ، مُرشد، استاد و مقتدای دیگران می‌شود در معرض این خطر قرار می‌گیرد که گرفتار و دربندِ تحسین‌ها و ستایش‌های دیگران شده و آزادیِ لازم برای شدنِ مستمرِّ خود را از دست دهد. در منزلی با‌یستد و خود را به نقطه‌ای سنجاق کند، مبادا آنان که پشتِ سرِ او می‌آیند، از او نومید گردند. بهرام بیضایی این نکته را به نیکی دریافته است:


{دلیلِ عکس‌العملِ تُندِ شما نسبت به کلمه‌ی «استاد» چیست؟ چرا از عنوانِ «استاد» اذیت می‌شوید؟

بهرام بیضایی: کسانی که به من لقبِ استاد می‌دهند، مرا در منگنه قرار می‌دهند؛ در نوعی مسئولیتِ غیرقابلِ‌گریز؛ و مجبورم می‌کنند به نوعی آگاهی به خود؛ و به هر کلمه و حرکت؛ که آزادی را از من می‌گیرد. ولی من به‌ کوشش توانسته‌ام نگذارم این استاد، مزاحمِ خلوصِ عواطفم بشود؛ و کمبودهایم را از یادم ببرد.}(به نقل از:‌ سر زدن به خانه‌ی پدری، به کوشش جابر تواضعی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان)