دکتر بابک عباسی در کانال خوبشان نوشتهاند: «با مدد گرفتن از سخن عارف قرن دوم هجری عبدالله مبارک که گفته بود ما به اندکی از ادب محتاجتریم تا بسیاری علم، با اندکی طنز و بازیگوشی نوشتم که ما به اندکی روانشناسی محتاجتریم تا بسیاری فلسفه!»
به نظرم میرسد هر چه جلوتر میرویم بیشتر پی میبریم که باید دین، فلسفه، هنر، عرفان و ادبیات، بیشتر و بیشتر در خدمت بهبود کیفیت زندگی در آیند و با عبور از ارزشدهی مطلق به ماجراجوییهای سیرابناشدنی ذهن یا افسونپرستیهای خُمارآلودِ عرفانی و یا چشمبندیهای ادبی، به دنبال بهرهگیری از ذخائر معرفتی و هنری در جهت بهبود وضعیت وجودی خود برآییم. عرفان، ادبیات، فلسفه و دین اگر نتوانند درونی آرام و عاری از خارخارِ تشویش، آکنده از معنا و احساس ارزشمندی، توأم با سعهی صدر، نیکخویی و صلح درونی و بیرونی به ما ببخشند، به چه کار میآیند؟ نه آیا خودِ قرآن تنبه میدهد که هر که در این دنیا، نابینا باشد، در آخرت نیز نابینا خواهد بود؟ (وَمَنْ کَانَ فِی هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الآخِرَةِ أَعْمَى / اسراء: آیه ۷۲) و به گفتهی سعدی:
هر که امروز نبیند به جهان طلعت دوست
غالب آن است که فرداش نباشد دیدار
دکتر حافظ باجغلی در کانال خوبشان جملهای نقل میکنند از «الیزابت کوبلر راس» که: «در هر فاجعهای هدیهای پنهانی نهفته است.»
دارم فکر میکنم که در حوادثی مثل زلزله با این دامنه از تخریب و تلفات، چه هدیههای پنهانی وجود دارد؟ میلان کوندرا در کتاب «هویت» نوشته است:
«در برابر سنگ گور پسرش ایستاد و گفت: .... فرزندم! با مرگت مرا از سعادتِ با تو بودن محروم کردهای، اما در عین حال، مرا آزاد ساختهای. آزاد در رویاروییام با جهانی که دوستش ندارم. میخواهم اکنون، پس از سالها که مرا ترک کردهای، به تو بگویم که من مرگ تو را همچون هدیهای دریافتهام، و سرانجام آن را، این هدیهی وحشتناک را، پذیرفتهام.»
به نظرم میرسد یکی از هدیههای پنهانی رخدادهای ویرانگری چون زلزله این است که پیِ میبَریم(اگر چه باز فراموش میکنیم) که چقدر خوابزده زندگی کردهایم و راستی که زندگی آنقدر شکننده و غیرقابل اعتماد است که نابخردانهترین کار، نفرت است:
«همهمان خواهیم مُرد
این مسأله به تنهایی
باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم
ولی نمیکند
ما با چیزهای بیاهمیت و مبتذل
کوچک شدهایم
ترور شدهایم
ما در "هیچ"هضم شدهایم.»
(چارلز بوکوفسکی)
زندگی شکننده و بیاعتبار است و چنانکه سعدی میگفت: «جهان بر آب نهادهاست و زندگی بر باد» و تختِ سلیمان گر چه بر باد میرفت، هم سرآخر بر باد رفت.
گره به باد مَزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل باد با سلیمان گفت
(حافظ شیراز)
ابواسحاق شیرازی در قصص الانبیا نکتهای را از زبان مورچهای نقل میکند که به سلیمان گفت گر چه تخت تو را باد اینسو و آنسو میبَرد اما «چون مرگ آید به دست تو بادست و بس.»
ما وقت چندانی نداریم. خواجوی کرمانی میگفت غلط است که گفتهاند جهان را بر آب بنا کردهاند. جهان نه بر آب که بر باد، بنا شده است:
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
این شکنندگی و بادبُنیادی، موقعیت مناسبی برای نفرت داشتن نیست. امیلی دیکنسون چه خوب به این نکته اشاره میکند:
«برای نفرت وقت نداشتم
چرا که اجل مانعم میشد،
و عمر دراز نبود
که من بتوانم
کینه را به پایان برم.
برای عشق نیز فرصت نبود -
اما از آنجا که باید کاری کرد،
پنداشتم
زحمت کوچک عشق
ما را بس.»
زلزله، گر چه هزاران تباهی دارد، اما هدیههای پنهانی نیز برای شاهدان آن دارد: زندگی کوتاه و شکنندهی ما نمیارزد که به چیزی جز «دوست داشتن» سپری شود.
آنچه دیدی بر قرار خود نمانْد
وآنچه بینی هم نمانَد بر قرار
زلزله، رساترین تعبیر از بیقراریهای زمین است. جهان به رغم آنکه ما را فریفتهی سکون، تابآوری و قرار ظاهری خود میکند، لرزان و بیقرار است و هر زلزلهای تنبیهی است بر این حقیقت ژرف:
حُسنِ تو دایم بدین قرار نمانَد
مست تو جاوید در خمار نمانَد
عاقبت از ما غبار مانَد زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نمانَد
سعدی شوریده بیقرار چرایی؟
در پی چیزی که برقرار نمانَد
همیشه هنگامهی کوچیدن است و "این بانگها از پیش و پس، بانگ رحیل است و جرس". جهان، برای آرمیدن، مأمن خوبی نیست.
در حوالی فاجعه، جز دستگیری و تسلیت گفتن و سفارش به صبوری چه میتوان کرد؟
خدایا، ایمنی از تو مهابت هم ز تو...
جز در آستان تو، کجا میتوان آرمید؟ که "هیچ کُنجی بیدد و بینام نیست". در این بزنگاه اندوه و تشویش، دلهای مصیبتزده را تسلا شو و جانهای بیقرار را دلارام باش.
آیا زندگی خالی از معنا است؟ پاسخ سهراب سپهری منفی است: «زندگی خالی نیست». اما چه چیزهایی زندگی را برای او سرشار میکند؟ «در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه»(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)، چه آویزگاههای استواری به چشم میخورد که شاعر را مجاب میکند که «دلخوشیها کم نیست»؟
پاسخهای سپهری سادهاند: «سیب هست»، «شقایق هست»، «مهربانی هست»، «مثلاً این خورشید»، «کودک پسفردا»، «کفتر آن هفته». اما این عناصر به ظاهر ساده که در منظر همگان است، واجد چه مایه از معناست که رستگاری را برای شاعر، چنین نزدیک و در دسترس میکنند: «رستگاری نزدیک. لای گلهای حیاط». آیا این سادهاندیشی نیست که بگوییم: «زندگی یعنی یک سار پرید»، «زندگی سیبی است گاز باید زد با پوست» و «زندگی شستن یک بشقاب است». این سادگی نیست که بگوییم «من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوتهی بابونه» یا «زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست»؟
چه چیزی همهی این عناصر در دسترس و عادی و اتفاقات جاری را چنین درخشان و معناساز میکند؟ شاعر دارای چه روحیه و نگرشی است که میتواند اینچنین راضی و خشنود، زندگی را آکنده از معنا ببیند؟
به نظر میرسد سه چیز (که چه بسا قابل تحویل و فروکاست به همدیگر باشند) معنای زندگی سهراب سپهری است و به سبب وجود این سه عنصرمعنابخش، همهی اجزای هستی در نگاه شاعر، زندگیبخش و معناپرورند.
این سه مؤلفهی اصلی به گمان من در انتهای شعر «و پیامی در راه» ذکر شده است:
«آشتی خواهم داد . / آشنا خواهم کرد. / راه خواهم رفت. / نور خواهم خورد. / دوست خواهم داشت.»
1. آشتی دادن و آشنا کردن
سهراب به مانند همهی عارفان راستین، آنسوی تضادهای ظاهری و کشاکشهای پیدا، یکرنگی و خویشاوندی پهناوری میبیند. آشتی دادن و آشنا کردن برآمده از این نگاه است که ما همه تراشههای یک نوریم:
«چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی»
(مثنوی، دفتر اول)
جنگها ناشی از رنگزدگی است و تجربهی بیرنگی به آشتی میانجامد.
شمس لنگرودی گفته است:
«من فکر میکنم / که پشت همهی تاریکیها / شفافیّت شیری رنگ حیات است / این راز را / از حفرهی ماه و / روزنههای ستارگان دریافتهام.»
تجربهی عرفانی، تجربهی وحدت است و«مثنوی ما دکان وحدت است». کمال سلوک عارفانه در این است که سالک به آن وحدت متعالی دیدهور شود. به وحدتی به ظاهر ناپیدا که در پسِ کثرتهای پیدا دامن گسترده است. از زاویهی دید وحدتنگر، میش و گرگ، همپا هستند. درهای تماشا که گشوده شوند و کثرتها کنار بروند، باغ فنا پیدا میشود، غلغلهها خاموشی میگیرند و پرده یکسو میشود:
«آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود / مرغان مکان خاموش، آن خاموش، این خاموش / خاموشی گویا شده بود / آن پهنه چه بود: / با میشی گرگی همپا شده بود / نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ / پرده مگر تا شده بود / من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود / زیبایی تنها شده بود / هر رودی دریا / هر بودی بودا شده بود.»
رسالت شاعر که برآمده از چشم وحدتبینِ اوست، آشتی دادن و آشنا کردن است. همهی اجزای هستی از آنرو که تراویده از نوری واحدند، خویشاوند و همگوهرند و رمیدنها و بیگانگیها را با توجه دادن آدمیان به همسرشتی بنیادینشان میتوان چاره کرد.
شاعر در مواضع متعددی به رسالتِ «آشتی و آشنایی» اشاره میکند. وقتی از بَرکندن دیوار حرف میزند و پیوند دادن چشمها با خورشید و دلها با عشق و سایهها با باد و خوابِ کودک با زمزمهی زنجرهها:
«هر چه دشنام، از لبها خواهم برچید / هر چه دیوار، از جا خواهم برکند / رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند! / من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دلها را با عشق، سایهها را با باد / و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمهی زنجرهها.»
دیوار، یعنی بیگانگی و تنافر. دیوار رمزِ فاصله و مرزگذاری است. شاعر، دیوار را تاب نمیآورد. چینهها و دیوارهای گِلی کوتاهی که در دهِ بالادست چشمهای شاعر را مجذوب میکنند، از همینرو ستودنیاند: «بیگمان در دهِ بالادست، چینهها کوتاه است.». شاعر از اینهمه فاصله و دیوار به فغان است و رسالت خود را دیوارزدایی میداند. آرزوی روزی را در سر دارد که بتواند از دیوارها عبور کند و باغ حیاط همسایه را آب دهد: «خُرده مگیر، روزی فراخواهد رسید که من بروم خانهی همسایه را آبپاشی کنم.»(از نامههای سهراب)
شاعر هیچ دیواری را نمیتواند بپذیرد، مگر دیواری که پایهی گل میخکی باشد: «خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.» دیوارها تنها اگر پایهی گل میخک باشند، رسمیت دارند.
آشتی و آشنایی را شاعر از رهگذر دیگری هم دنبال میکند. از رهگذرِ کشفِ رازهای زیبای هر چیز.
وقتی به دیدهی سود و زیان شخصی و محاسبهگر با موجودات روبرو میشویم، بسیاری را دشمن خویش مییابیم. وقتی منِ بزرگی در میان است و همه چیز بر اساس قُرب و بُعد با مصالح من سنجیده میشود، آغاز بیگانگیهاست و به گفتهی مولانا «آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت». یارها را خار میبینیم. وقتی میتوانیم به خویشاوندی و آشنایی ازلی با یکدیگر پی ببریم که منافع خود را نبینیم. کریستین بوبَن میگفت: «نمیتوانیم خوب ببینیم، مگر آنکه منافع خود را در چیزی که میبینیم، نجوییم»(رستاخیز، ترجمه سیروس خزائلی)
سهراب برای آشتی دادن، از این دریچه هم وارد میشود:
«خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد / زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید /کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!... / مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!»
مار اگر غوک را در هیأت طعمهی خود نبیند، میتواند شکوه آن را دریابد. کور هم اگر محرومیت خود را مدنظر قرار ندهد، به تماشایی بودن باغ باور خواهد آورد.
آشتی دادن، آشنا کردن و دیوارزدایی، یکی از رسالتهایی است که به زندگی شاعر را معنا میبخشد.
2. راه رفتن و نور خوردن
شفیعی کدکنی در شعری گفته است: «من آن بذر بیحاصلم کاین جهان را، نه تغییر دادم. نه تفسیر کردم». در یک شیوهی مواجهه، جهان چون مسألهای است که باید حل شود. مجهولی است که باید معلوم شود. به قصد شناختن و تفسیر کردن با جهان روبرو میشویم. در شیوهی دوم، مهمتر از تفسیر جهان، تغییر است. مارکس میگفت «فلاسفه تنها جهان را به روشهای گوناگون تفسیر میکنند، با این همه نکتهی مهم تغییر جهان است». ایدئولوژیهای انقلابی طبیعتاً به این طرز نگاه تعلق دارند. سهراب اما نه آن است و نه این. نه به دنبال شناختن است و نه در پی تغییر دادن. او در پیِ شناورشدن در راز جهان است: «کار مانیست شناسایی راز گل سرخ. کار ما شاید این است. که در افسون گل سرخ شناور باشیم. پشت دانایی اردو بزنیم. دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.» میتوان نگرش سهراب را نگرشی اشراقی به جهان خواند. او میخواهد در برابر آفتاب بایستد و خود را گرم کند. آنسوی اقلیم دانایی خانه بسازد و دستهایش را در جذبهها بشوید.
«راه رفتن»، تماشا کردن جهان است. میگفت اصلیترین کارِ او راه رفتن است: «در جوانیِ یک سایه راه باید رفت. همین». تماشا، چنانکه در اصلِ لغت هم به معنای سیر و گردش و گشت و گذار است همین «راه رفتن» است. راه رفتنِ مجذوبانه.
فیلسوفان و عالمان علم تجربی، عمدتاً درگیرِ «شناخت» هستند و ایدئولوژیستها در پیِ تغییر، سهراب اما در کارِ سفر و تماشاست. شناور شدن در افسون و جذبههای هستی، رسالت اوست: «کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمدهام. و جهان به مهمانی من.»(از نامههای سهراب). مأموریت او نه شناختن جهان و نه تغییر دادن آن، بلکه نگریستن و مجذوب شدن است: «زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانهام میکند. دست به پیرایش جهان نزنیم. دیروز باغبان آمد، و درخت را هَرَس کرد. و من چیزی در نیافتم. به همسایه گفتم: بیش و کمی نیست. و او در نیافت.»(از نامههای سهراب)؛ «نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به روستای ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم .راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم.»(هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری)
سهراب نه طالب دانستن است و نه تغییر دادن. او دلشدهی تماشاست. نمیخواهد جهان را بشکافد تا به دریابد درون آن چیست. میخواهد موهای جهان را با عشقی سرشار شانه کند و جهان را بنوازد. تعبیر کریستین بوبن گویاست:
«دانشمندان اتمها را میشکنند، همانطور که یک کودک، شکم عروسکش را پاره میکند تا ببیند درون آن چیست. نویسنده، کودکی است که با شانهای از جنس طلا، موهای عروسکش را شانه میزند. تفاوت میان علم و ادبیات، همان تفاوت میان تجاوز و عشقی ژرف است.»(ویرانههای آسمان، ترجمه سید حبیب گوهریان و سعیده بوغیری)
دلگیری سهراب از زمانهی خویش آن بود که جهان را به چشم ابزار میبیند. میخواهد بشناسد تا از آن به کام خویش بهره بگیرد: «در این کوچه هایی که تاریک هستند / من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم / من از سطح سیمانی قرن میترسم / بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است / مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد / مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات»
سهراب میگفت ما تنها چیزهایی را جدی میگیریم که به کارمان بیایند: «من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم / حرفی از جنس زمان نشنیدم / کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد / هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت» و تماشا برای ما امری حیاتی نیست: «در دنیایی که تماشای گُل عقبافتادگی به حساب میآید، چشمبهراه چه هستیم؟ تا بخواهی، هیاهو. تا بخواهی جارچی.»(از نامههای سهراب)؛ «در زمانهی ما، نگاه کردن نیاموختهاند. و درخت، جز آرایش خانه نیست. و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمیرود. و از پرواز کلاغی هشیار نمیشود. و خدا را در کنار نردهی ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.»(از نامههای سهراب)
سهراب میگفت تنها با «زورقِ قدیمی اشراق» میشود در «آبهای هدایت» روانه شد.
اما چرا تماشا و شناور شدن و دستها در جذبهها شستن؟ وقتی ما فارغ از دغدغههای شناخت و تنگنای مفاهیم و نیز برکنار از سوداگری و منافع شخصی، دست در کارِ تماشا میشویم، پنجرههای خود را به سوی نور میگشاییم. نمیخواهیم جهان را تصاحب و تملک کنیم و یا به میل خویش تغییر دهیم، میخواهیم به پیشواز جهان برویم و میزبان نوری باشیم که در همه چیز خانه دارد. تماشا کردن، راه دادن هستی و نور به درون خویش است:
«میروم بالا تا اوج، من پُر از بال و پَرم / راه میبینم در ظلمت، من پُر از فانوسم / من پُر از نورم و شن / و پُر از دار و درخت / پُرم از راه، از پل، از رود، از موج / پُرم از سایهی برگی در آب.»
با تماشا کردن پُر از نور میشویم.
«دارم نگاه میکنم، و چیزها در من میرُوید. در این روز ابری، چه روشنم. همهی رودهای جهان به من میریزد، به من که با هیچ پُر میشوم.»؛ «من به آنان گفتم: / آفتابی لبِ درگاهِ شماست / که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد.»
برای راه دادن هستی به درون خویش، به تعبیر رابیندرانات تاگور، باید درها را گشود و آرام گرفت تا غبارها فروبنشینند:
«دلم آرام گیرو / غبار بر میانگیز / جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد.»(ماه نو و مرغان آواره، ترجمهی ع.پاشایی)
این درگشودن، همان شناور شدن و تماشا کردن است. از همین روست که در بند پایانی شعر «وپیامی در راه» آمده است: «راه خواهم رفت. نور خواهم خورد.» وقتی تماشا میکنی(نه تفسیر و یا تغییر)، لقمههای نور را در سفرهی خود میبینی. نور، همان امرِ قدسی است:
«سالها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم.»(از نامههای سهراب)
تماشا ما را با امر قدسی همآغوش میکند:
«چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد.»(از نامههای سهراب)
تماشا ما را شنوای تراوش ابدیت میکند:
«اگر جویای گسترش اندیشهی خود بودی، همان درخت حیاط خانه ترا بس بود. سالها میشود به تماشا بنشینی. کلاغی که کنار حوض کاشی مینشست، چه درها که به روی اندیشه نمیگشود.»(از نامههای سهراب)؛ «بین چه چیز از پرواز این پرنده که گذشت در خور تماشا بیش؟ چه رمزی داشت، انگار به ابدیت میرفت و تو فراتر شو... به این آفتاب نگر. خود را در آبی آسمان گم کن. تراوش ابدیت را بشنو!»(از نامههای سهراب)
سهراب میگفت: «خدا را در کنار نردهی ایوان نمیبیند و ابدیت را در جام آبخوری نمییابد.»(از نامههای سهراب). نور و امر مقدس، در هر چیز خُرد و سادهای جاری است و تنها وقتی مجذوبانه به تماشا مینشینیم بر ما هویدا میشود:
«زیر بیدی بودیم/ برگی از شاخهی بالای سرم چیدم، گفتم: چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟/ میشنیدم که بهم میگفتند: سِحر میداند، سِحر!».
برگی از یک درخت بید که با چشمانی عاشق نگریسته شود، رمزی از امر مقدس است. «تراوش ابدیت» یا «تراویدن رازِ ازلی» چیزی آنسوی پدیدهها و اتفاقات روزمره نیست: «من زنی را دیدم، نور در هاون میکوفت.»
تماشای مجذوبانه، ما را با نور، با امر مقدس، چهره به چهره میکند و سهراب رسالت خود را تماشا کردن و نور خوردن میدانست: «روزی / خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد .در رگها، نور خواهم ریخت.»
با توجه دادن انسانها به تماشای زندگی، در رگها نور میریزد.
تماشا و شناور شدن، با عبور از حجاب نامها و مفاهیم ممکن میشود. با عمدتاً با هستی نمیآمیزیم، بلکه صِرفاً با نامها و مفهومسازیهای خود که از امور و پدیدهها انتزاع کردهایم سر و کار داریم. سهراب میگفت آنچه در کودکی جا گذاشتهایم ارتباط بیواسطهی نامها و مفاهیم با هستی بود. ما جهان را مزه میکردیم: «آب بیفلسفه میخوردم / توت بیدانش میچیدم.». میگوید تماشا وقتی تماشاست که حجاب نامها و مفاهیم را کنار بزنی: «واژهها را باید شست / واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.»؛ «نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان / روی پایِ ترِ باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.»
وقتی فارغ از تصورات و مفاهیم علمی و فلسفی با جهان روبرو شویم، در به روی آن باز کردهایم و میتوانیم از نردبان جهان به بلندای محبت برسیم.
«روزی که / دانش بر لبِ آب زندگی میکرد / انسان در تنبلیِ لطیفِ یک مَرتع / با فلسفههایِ لاجوردی خوش بود / در سمتِ پرنده فکر میکرد / با نبضِ درخت، نبضِ او میزد / مغلوبِ شرایطِ شقایق بود / مفهومِ درشتِ شط / در قعرِ کلامِ او تلاطم داشت / انسان / در متنِ عناصر / میخوابید»؛ «باید کتاب را بست / باید بلند شد / در امتدادِ وقت قدم زد / گل را نگاه کرد / ابهام را شنید / باید دوید تا تهِ بودن / باید به بویِ خاکِ فنا رفت / باید به مُلتقایِ درخت و خدا رسید / باید نشست / نزدیکِ انبساط / جایی میانِ بیخودی و کشف.»
راه رفتن و نور خوردن رسالت دیگر سهراب است. اتصال بیواسطه با جهان. پُر شدن از هر آنچه در اطراف میتپد و راه دادن نور، به درون. چشیدن، لب آب رفتن، در آب شنا کردن، وزن بودن را احساس کردن، همه و همهی این تعابیر بیانگر کیفیتی از رویارویی به زندگی است که آدم را به نور، به «مصاحبت آفتاب»، میرساند:
«رختها را بکنیم:/ آب دریک قدمی است/ روشنی را بچشیم/ ... لب دریا برویم/ تور در آب بیندازیم/ و بگیریم طراوت را از آب / ریگی از روی زمین برداریم / وزن بودن را احساس کنیم.»(هشت کتاب)
«بر روشنی بپیچ»(از نامههای سهراب)
فهمیدن جهان جز از معبرِ اتحاد با آن ممکن نیست. سهراب میگفت: «من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید.» ینجه را میفهمید چرا که یُنجه را به درون خویش راه میداد و با ینجه به اتحاد میرسید. مواجههی گیاهان با نور، از تبارِ مواجههی الاغ با ینجه است. گیاهان، عاری از سلاح و پوششی از جنس زبان و مفاهیم و برکنار از قصدِ تصاحب و تغییر، خود را در برابر نور، برهنه میکنند: «خوشا به حالِ گیاهان که عاشق نورند / و دست منبسط نور روی شانهی آنهاست».
تماشا کردن، گشودن پنجرهی دل به پهنای جهان است. میگفت: «پنجره را به پهنای جهان میگشایم.»؛ «آرزو داشتم در اینجا یک نفر را بشناسم که به درخت، به گل و به آب نگاه کند. مثل اینکه در زندگی این آدمها این چیزها زینت نیستند. بدون شک این مردم هم به درخت و گل و آب نگاه میکنند، اما این تماشا اصیل نیست. میبینند و میگذرند. ما میبینیم و غرق میشویم.»(از نامههای سهراب)
تماشا کردن از سنخ گشوده بودن، اثرپذیرفتن و راه دادن است. تماشا کردن، تمرین زنبودن است. در تعالیم لائوتسه آمده است: «آیا میتوانید نرمش و انعطاف یک نوزاد را داشته باشید و در پذیرش عالم، نقش یک زن را ایفا کنید؟»(زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمهی آزیتا عظیمی)
شاعر با تماشا میتواند «نور از سرِ انگشتِ زمان برچیند»
۳. دوست داشتن
با تجربهی بیرنگی و وحدتِ عالَم و گذر از میل به تفسیر و تصاحب، تنها شاعر میماند و مکاشفهی رازها و زیباییهای جهان. تمام نیروی وجودی شاعر در کار مکاشفه و اشراق میشود: «خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشمهای من جا ندارد... چشمهای ما کوچک نیست، زیبایی کرانه ندارد.»(از نامههای سهراب)
وقتی نورِ جاری در هر پدیدهای را از معبرِ تماشا دریابیم و نه از سرِ سوداگری، که از زاویهی جذبهیابی در همه چیز شناور شویم، سرشار از میل به نوازش و دوست داشتن میشویم.
آن نور و جریانِ مقدسِ روشن، در همه چیز پرسه میزند، حتی در زبالهها که در نگاه سهراب، پارههای حقیقتاند:
«آن فروغی که ما را در پیِ خویش میکشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست. میان زبالهها هم هست، شاید از آغاز، خدا را، و حقیقت را در دشتهای آفرینش درو کردهاند. اما هر سو شاخهها بهجاست. من از همهی صخرهها بالا نخواهم رفت تا بلندی را دریابم.»(از نامههای سهراب)؛ «از زبالهها رو مگردان، که پارههای حقیقتاند.»(از نامههای سهراب)
اگر همه چیز، حتی زبالهها، پارههای نورند، و خدا و حقیقت را در دشتهای آفرینش دِرو کردهاند، دوست داشتن هر چیز، دوست داشتنِ آن فروغ سرمدی است.
شاعر که رسولِ «آشتی و آشنایی» است، با تماشا و شناور شدن، پذیرای نورِ جاری در اشیا میشود و چون همه چیز را حاوی نور دید، به نوازش جهان روی میآورد: «جهان را نوازش کن»(از نامههای سهراب)؛ «خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش / خواهم ریخت.»
دوست داشتنی چنین ملایم و مهربان، «بهترین چیز» است: «بهترین چیز، رسیدن به نگاهی است که از حادثهی عشق، تر است.»
بهترین رخدادی که میتواند خواب و بیداری آدمی را آکنده از آرامش کند: «هر که با مُرغ هوا دوست شود، خوابش آرامترین خوابِ جهان خواهد بود.»
دوستداشتنی از این سنخ، شانه به شانهی صداقت است و «به اندازهی پرهای صداقت، آبی است». آبی است و آرام و رام، چرا که در پیِ تملّک و اعمال نفوذ نیست. نوازش است و نوازش، تصاحب نیست. نوازش، عمیقترین جلوهی محبت است. «یک بستگیِ پاک» و «ارتباط گمشدهی پاک» است. شاعر با نوازش، خویشاوندی خود را با جهان ابراز میکند و پُلی میزند به «حضور هیچِ ملایم». نوازش، محبت مُلایم و رام است.
دوست داشتنِ سهراب، از سنخِ اُنس گرفتن هم هست. «اُنس»، تعبیری دیگر از احساس همسرشتی و خویشاوندی با جهان است. عشق، او را مونسِ هستی میکند: «و عشق، تنها عشق، تو را به گرمی یک سیب میکند مأنوس»
دوست داشتن در نگاه سهراب، انس و نوازش است. نَواختنی فرزندِ توجه، چرا که «زیبایی از عشق پدید میآید، و عشق از توجه. توجهی ساده به سادگان، توجهی ناچیز به ناچیزان، توجهی زنده به تمامی زندگیها.»(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
دوست داشتن، از رهگذرِ «آشنایی و آشتی» و «راه رفتن و نورخوردن» حاصل میشود. وقتی شاعر خود را در هماهنگی و وحدت با همه چیز میبینید، دوست داشتن آسان میشود:
«و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد / و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون / و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.»
سهراب خود را دچار میبیند. دُچارِ جهان. ماهیِ کوچکی که دچارِ آبیِ دریای بیکران شده است: «دچار یعنی / -عاشق / و فکر کن که چه تنهاست / اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.» در این آبیِ بیکرانه، جز دچار بودن که همان عاشقی است، چه میتوان کرد: «دچار باید بود / و گرنه زمزمهی حیرت میان دو حرف / حرام خواهد شد.» دچار که نباشی، از حیرت و اعجاب، محروم میمانی. عاشقیِ سُهراب، خواهرِ حیرت است.
زیبایی نیز زادهی دچار بودن است: «قشنگ یعنی چه؟ / قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال». وقتی عاشقانه از جهان، تعبیر میکنیم، قشنگی و زیبایی متولد میشود.
دچارِ جهان که بودی و اَشکال را عاشقانه تعبیر کردی، یک شاخهی شقایق هم میتواند زندگیات را گرم کند و چراغ معنا را فروزان:
«و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد / و باران تندی گرفت / و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ، / اجاق شقایق مرا گرم کرد.»
بازگردیم به آغاز. چرا امور و اتفاقات ساده و کوچک آنهمه در نظر سهراب، مایهور از معنا و زندگی بودند؟ پاسخ شاید به همین سه مؤلفه اصلی که اشاره رفت، بازگردد: احساس آشنایی و خویشاوندی با همه چیز، به تماشا نشستن و شناور شدن در افسون زندگی، دریافتن فروغ مقدّسی که در هر پدیدهای ساری است و دچار بودن و عشقورزیدن به هر آنچه در اطراف میتپد و حاویِ نور، خدا و حقیقت است. تنها نگاهِ دچار، چشمهای شسته و پنجرههای گشوده در مییابند که «زندگی خالی نیست.»
دیروز دانشگاه کاشان بودم و حرفپراکَنی داشتم دربارهی نگاه سهراب سپهری به زندگی. سخنرانی و جلسه بهیکسو، دیدار جوانان دعوتکنندهی انجمن اسلامی و آن حجم از صفا، مهربانی و سرزندگی، یکسو... چقد از دیدارشان خوش شدم و چقد غبطه خوردم به آن حالها و سبکبالیها و تازگیها...
برایم عجیب (و شاید کمی خندهناک) بود که فکر میکردند استاد و دکتر هستم و با شوقی زلال و آکنده از طراوت، سؤال میکردند. وقتِ خداحافظی دلتنگشان شدم و از اینکه فرصتی درخور نبود تا سیر، حرفهایشان را بشنوم حسرت خوردم. شعر ابوالعتاهیه در دلم زمزمه میشد:
علیکُمْ سلاَمُ اللهِ إنِّی مُوَّدعُ
وعیْنَایَ منْ مضِّ التَّفَرُّقِ تَدْمَعُ
فإنْ نحنُ عِشْنَا یجمَعُ اللهُ بیننَا
وَإنْ نحنُ مُتْنَا، فالِقیامَة ُ تَجمَعُ
اصلِ کار، رخُدادِ بستگیهای پاک و ارتباطهای روشن انسانی است. فلسفه، الاهیات و ادبیات، اگر نتوانند پُلسازی کنند و ما -این حجمهای تنها و غمناک- را در کنار هم بنشانند، چه خاصیتی دارند؟
«دوستی» به گمان من ارزش مخدوم است و خوشحالم که طرح اندیشههای سهراب سپهری سبب شد ساعاتی در مصاحبت فوّارههای دوستی، مهر و صفا باشم. تا وقتی دوستی هست، زندگی خالی نیست.
سیسرون میگفت: «اما آنچه از من خواهید شنید این است که دوستی را از همهی خوبیهای این جهان، برتر میدانم. نعمتی است بینظیر که در روز سیاه و سپید، هر دو به کار میآید و از خواستنیهای عالَم هیچ یک اینچنین دل انسانی را آسوده نمیکند. گمان نمیکنم پس از عقل، خداوندان نعمتی بزرگتر از دوستی به ما عطا کرده باشند، اما بعضی ثروت را به دوستی ترجیح میدهند.... ولی اشتباه میکنند. فقط دوستی است که میتواند جای هر یک از این نعمتها را بگیرد و حتی اگر دوستی نباشد، هیچیک از این نعمتها چنانکهباید، فرحبخش و لذتآور نخواهد بود.»(دورساله عیش پیری و راز دوستی، سیسرون، ترجمه محمد حجازی، نشر علمی و فرهنگی)
احوال خوب و معنوی، محصول رفتارهای گام به گام و مداوم است. ما نمیتوانیم جز از رهگذر پویهها و رفتارهایی مستمر، واجد احوال و روحیات معنوی گردیم. ما تنها میتوانیم به گامها و پویههای مختصر اما پیوستهای متعهد شویم. از کاستیهای جریانهای معنوی روزگار ما یکی این است که باغ سبزی نشان میدهند، اما دستهایمان را نمیگیرند و پا به پا نمیبَرند.
گر چه به تعبیر سهراب «نهادِ ما از رفتار ما میتراود، از نگاه ما، و صدای ما، و درنگِ ما». یعنی رفتارهای بیرونی ما بیانگر ضمیر و درون ما هستند، اما از جهتی نیز، رفتارهای ما میتوانند در ما روحیات و خلقوخوهای خاصی را پدیدآورند.
اصل و حقیقت دین و نیز عرفان و معنویت، مراعات چند توصیهی ساده است که میشود به زبانی همهفهم با همگان در میان گذاشت.
عبدالله بن سلام(از عُلمای یهود که بعد از دیدار پیامبر مسلمان شد) میگوید وقتی پیامبر به مدینه آمد مردم به جانب او شتافتند. من هم به میان مردم آمدم تا به پیامبر نگاه کنم. وقتی در چهرهاش دقت کردم دانستم که سیمای او، سیمای یک دروغگو نیست(عرَفتُ أَنَّ وَجْهَهُ لَیْسَ بِوَجْهِ کَذَّابٍ). عبدالله بن سلام ادامه میدهد: نخستین سخنی که پیامبر(در مدینه) گفتند این بود:
«یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَفْشُوا السَّلامَ، وَأَطْعِمُوا الطَّعَامَ، وَصِلُوا الأَرْحَامَ، وَصَلُّوا بِاللَّیْلِ وَالنَّاسُ نِیَامٌ، تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِسَلام»(ترمذی و قال هذا حدیث صحیح)
به همین سادگی و آسانفهمی...
آموزههایی است که ضمن اینکه عمدتاً جنبهی رفتاری و عملگرایانه دارند، میتوانند حالهای معنوی خوب هم به دنبال داشته باشند.
ترجمهی نخستین تعلیم پیامبر در مدینه این است:
«ای مردم! سلام را منتشر و فراگیر کنید؛ غذا بدهید؛ پیوندها را پاس بدارید، و شبهنگام وقتی دیگران خوابیدهاند نماز بخوانید؛ به سلامت وارد بهشت میشوید.»
رستگاری را به همین سادگی، تبلیغ میکند.
۱. انتشار سلام که بیانگر تقویت صلح و همزیستی همگانی است و ایجاد احساس امنیت اجتماعی و اخلاقی.
۲. اطعام طعام که بیانگر روحیهی مردمدوستی و گشادهدستی است و توجه به تکافل اجتماعی.
۳. صلهی رحم که بیانگر اعتنا به پیوندهای نسبی و سببی است و توجه به دوستی و همنوازی.
۴. نماز شب که ضامنِ خلوتهای روشن است و توصیهای است در جهت اختصاص وقتهایی خلوت و خاموش برای پرورش دل، مراقبه، نیایش و در یک کلام: تقویت ارتباط با جانِ جهان.
گویا هر آنچه برای حالهای خوب فردی و جمعی نیازمندیم، اشارهوار در این چهار توصیهی کاربُردی و گامهای ساده، ترسیم شده است.
حرف پیامبر این بود:
۱. سلام باشید. انتشار سلام، یعنی تبلور و تجسّم «سلام»، امنیت و صلح برای همگان باشید.(صلح و امنیت)؛ ۲. رایگانبخشی کنید و از آنچه دارید به کسانی که محرومند و محتاج، ببخشید.(تکافل اجتماعی و رایگانبخشی)؛ ۳. پیوندها را پاس داشته و تقویت کنید. دوستیها را توسعه دهید.(ارتباطات مؤثر انسانی)؛ ۴. از خلوت و خاموشی شب، برای اتصال جانِ خود با جانِ جهان، پیرایش و پرورش دل و تصفیه و تطهیر ضمیر، بهره بگیرید. با انجام توأم با حضور قلبِ مناسک عبادی به ویژه در خلوت و خاموشی شب، انگیزهی لازم و نیز نیروی متناسب برای عمل به سه آموزهی اجتماعیِ اشارهرفته را پیدا میکنید.
کلمات درخشان امام محمد غزّالی، چکیدهی توحید را در چهار اصل، ترسیم کردهاند. به گمان من این چهار اصل، نه تنها بیانگر بُنیاد توحید از منظر عارفان است که مشتمل بر اساسیترین تعالیم عرفانی است:
«...نهایت هدایت آن است که یکْنَفَس و یکْهمّت و یکاندیشه و یک دیدار بُوَد.
یکنَفَس آن بود که دل در گذشته و ناآمده نبندد، وی را نه فردا بود نه دی، نه بر گذشته تأسف بخورد و نه ناآمده را تدبیر کند، بلکه جز یک نَفَس را که نقد است مراعات نکند که گذشته نیستِ به یقین است و آنچه مستقبل است ممکن است که نیست بود به یقین؛ این یک نَفَس بیش نیست.
و یکهمت آن بود که در این یکنَفَس وی را هیچ قبله و مقصود نبود جز حق تعالی، روی به وی آرد و ملازم بُوَد ذکر وی را بل شهود وی را؛ این همه هر یک درجهای دیگر است.
و یکاندیشه آن بود که خود را پاسبان کند تا هر چه در خاطر جز حق تعالی و جز کاری که به وی تعلق دارد بود از دل نفی کند...
و یکدیدار آن بود که در هر چه نگرد حق تعالی با آن به همبیند که در وجود به حقیقت جز وی نیست؛ دیگران همه نیستِ هستنُمایند...»
| ابوحامد محمد غزالی|
از: مکاتیب فارسی غزّالی: فضائل الأنام من رسائل حجةالاسلام، به اهتمام مهدی قربانیان، نشر بصیرت
خلیلآسا درِ مُلکِ یقین زن!
نوای «لا احبُّ الآفلین» زن!
یکی دان و یکی بین و یکی گوی!
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی!
(عبدالرحمن جامی، هفتاورنگ)
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
(محمود شبستری، گلشن راز)
نه. نه... خاموش نشستن گناه است. تو باید بنویسی که نوشتن، تنها سنگر توست در برابر زمان و ابرها. بگذار آخرین تپشهای قلبت، پیچیده در حریری از کلمات ملایم، وداع کنند. خاموشی را به ساکنان وادیهای خاموش بسپار و تا وقتی پردهی آخرین پنجره را نیفکندهاند، به آفتاب سلامی صمیمی بگو و اجازه بده چشمهایت را تماشای پرندههای آنسوی پنجره، شاعر کند.
نه! نه! دستِکم برای حفظ این آخرین سنگر، دستوپایی بزن. نمیبینی؟ کلمات را نمیبینی که غمگنانه زُل زدهاند و زیر لب دشنامت میدهند؟ حواست نیست که عُمر پروانهها کوتاه است و اگر وقتِ مرگ، شعری برایشان زمزمه نشود، ممکن است اشک بریزند؟ نمیدانی که خندههای گُل، مکدّر میشود وقتی به جادوی باد، کرنش نمیکنی؟ آری گل! چه فکر میکنی؟ گل، هیچوقت تکراری نمیشود. گُل هیچ وقت تکراری نمیخندد. بلند شو مرد، که مرگ در حالِ سبقت است. دستهایت را کسی در گلدان نمیکارد، کلماتت را بیفشان. شاید روزی، جایی، سبز شوند...
گفتی خمیازهی بلندی است زندگی؟ بلندتر حتا از کسالت مُرداب؟ درست شنیدم؟ پس به من بگو، گل نیلوفر چرا پاکیزه و زیباست و هیچ وقت خمیازه نمیکشد؟
به من بگو چرا تکرارِ بیحساب صبح و آفتابِ خاکستری شهر، شور ترانهگویی گنجشکها را کم نمیکند؟
میگویم. باشد.
گلها زمانی که خسته میشوند، سرشان را میگذارند روی شانههای باد. که بخوابند. و باد...
گلها که سرشان را میگذارند روی شانهی باد، میخوانند:
مرا در ارتعاش گلوهای پرندگان
و آوازهای قفسگریز
مرا در خندهی زرّین خورشید
به وقت بلوغ گندمزار
خاک کنید
«... ما بزرگ شدهایم و کارهای بزرگ در خورِ ماست. سنگ، انسان معمولی، گلدان... نه، اینها مال بچههاست.
شور مذهبی، ایمان، عشق، معرفت... نه، اینها لازم نیست.
در قرن آزادی بیان هستیم و حق داریم از همه چیز حرف بزنیم. قدیمیها از تجربهی شخصی حرف میزدند. ما نباید بزنیم. نیازی نیست تا طعم سرگردانی را چشیده باشیم تا «یهودی سرگردان» را تصویر کنیم.
چه زمانهی خوبی! یک زمانی بود آدمهایی بودند که خیال میکردند یک گنجشک برای تمامی آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند.
آدمهایی پیدا میشدند که تمام عمر عاشق میماندند. چه حوصلهای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد میشویم. بیآنکه دعایی خوانده باشیم، روی دیوار کلیسا نقاشی میکنیم، به همان سبکباری که رفتهایم، از کلیسا برمیگردیم و یقین داریم که برای مذهب نمرهی خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربهها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه، خویشتنداری، شور، حال، عشق... ار هر کدام اندکی بچشیم، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
لئوناردو بیکار بود که چند سال یک پرده را میساخت. فرا انجلیکو، بیچاره یک عمر ایمان مذهبی داشت. برای ما چند روز کار مذهبی(آن هم بدون ایمان) کافی است. چه عصر درخشانی.
مسافرت آسان شده است، هنز هم باید آسان شود. میگویند در قدیم دود چراغ میخوردهاند و استخوان خورد میکردهاند. چه رسمهای عجیب و غریبی داشتهاند. چه خوب شد که ما در این روزگار متولد شدهایم. تازه، ما فقط نقاش نیستیم، پاسدار آداب و رسوم هم هستیم. اصل این است که روی سطح همگانی زندگی باشیم. اما چون لحظههای ظریف هم باید داشت، پس باید نقاشی هم کرد، پیانو هم زد، آواز هم خواند... سزان سیبها را تماشا میکرد. اما این روزها تماشای سیب رسم کهنهای است... تازه تماشای سیب وقت میخواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است. پایهی کارها بر همچشمی است. اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم، همکارها جایزه را خواهند برد. پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم. و در زمانی کوتاه میز زندگی را با خوراکهای رنگبرنگ بیاراییم...»
سهراب سپهری، ۱۰ دیماه ۴۳
از: هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان روز، ص۱۰۳و۱۰۴
------
سهراب سپهری ۴۶ سال پیش، زمانهی ما را به شیوهی صمیمی خود، نقد کرده است. زمانهای که «زمان»، ارزش خود را در سُرعت جستجو میکند و سیاحت کردن اهمیت بیشتری از شناور بودن پیدا کرده است. لحنِ سهراب، طعنآمیز است اما آکنده از صمیمیتی زلال. آنچه میگوید شناسهی اصلی روزگار ماست و در نگاه بیغبارِ او مایهی دریغ و افسوس. ما میدویم و فرصت تماشا نداریم. میدویم و در آستان لبخندی، درنگ نمیکنیم. میدویم و در رواقِ خاطرهای، چادر نمیزنیم. زمان، «خطّ خُشک» است و از حجمی آبستن نیست. غلبهی کمیّت و سرعت است. بدوید تا عقب نمانید. قطارها شتابان میگذرند و دیر که بجنبید از مقصد باز میمانید. تماشای قطار چه معنا دارد؟ خود را هر چه زودتر درون واگنی جا کنید... قدمها بیشتر از چشمها به کار میآیند. سهراب میگفت نمیگذاریم چیزی در ما ورز بخورد و جا بیفتد. خمیری که وَر نیاید نانش فطیر است. خمیرهای ما را عاملِ ورآورنده نیست. شتاب، نمیگذارد ورز بخوریم.
کارهای ناتمام، آرزوهای تحققنیافته و به طورِ کلّی زندگی به کمالنرسیده، مرگ را دشوار و نابهنگام میکنند.
«مرا برهان
از گذشتهی به کمال نرسیدهام
که از فراپُشت به من چسبیده است و
مرگ را دشوار میکند»
(رابیندرانات تاگور)
همچنان که میوههای رسیده، راحتتر شاخه را رها میکنند، زندگیهای به کمال رسیده نیز، آسانتر به مرگ، تن میدهند: «چون بپخت و گشت شیرین لبگزان / سست گیرد شاخها را بعد از آن».
نیچه میگفت تنها کسی مرگِ بهنگام خواهد داشت که زندگی بهنگامی داشته است:
«آنچه کامل شده، هر آنچه رسیده و پخته، خواهان مرگ است. آنچه نارس است، میخواهد زندگی کند. هر آنچه در رنج است، میخواهد زنده بماند تا شاید رسیده و شادان و دلخواه شود، دلخواه از آنرو که هر چه فراتر روَد، برتر و درخشانتر شود.... تا زندهای، زندگی کن! اگر زندگیات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمیکند، نمیتواند بهنگام بمیرد.»(چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمهی داریوش آشوری، نشر آگه)
اروین یالوم میانِ ترس از مرگ و احساس زندگیِ نازیسته، رابطهای تنگاتنگ میبیند:
«گفتم: «جولیا، اجازه بده سوال سادهای ازت بکنم. چرا مرگ این قدر ترسناک است؟ چه چیز خاصی در مرگ هست که تو را میترساند؟» فوراً پاسخ داد: «همه کارهایی که انجام ندادهام.»... از بیشتر مراجعهکنندگان میپرسم: دقیقاً از چه چیز مرگ میترسید؟ پاسخهای مختلفی که به این پرسش میدهند، غالباً به درمان سرعت میبخشد. پاسخ جولیا «همه کارهایی که انجام ندادم» به جانمایهای اشاره میکند که برای همه آنهایی که به مرگ میاندیشند یا با آن روبرو میشوند اهمیت دارد: رابطه دو جانبه بین ترس از مرگ و حسِّ زندگی نازیسته. به عبارت دیگر، هر چه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربهی کامل زندگی هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و بهموقع بمیر.» همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده است: «برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جا نگذار.»(خیره به خورشید، اروین یالوم، ترجمه ی مهدی غبرائی، نشر نیکو نشر)
مارگوت بیکل، آمادگی و پذیرش خرسندانهی مرگ را ناشی از ساعتهای جانیافته و لحظههای گرانبارِ تجربهشده میداند:
«پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم / پیش از آنکه پرده فرو افتد / پیش از پژمردن آخرین گل / بر آنم که زندگی کنم / بر آنم که عشق بورزم / برآنم که باشم... / تا روزها بیثمر نماند / ساعتها جان یابد / لحظهها گرانبار شود.../ اکنون مرگ میتواند فراز آید / اکنون میتوانم به راه افتم / اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام»
اغلب ما با کولهباری از حسرت، جهان را ترک میکنیم و شاید تنها کشتگان عشقند که بیهیچ حسرتی، میکوچند:
بیحسرت از جهان نرود هیچکس به در
إلا شهید عشق به تیرِ کمانِ دوست
(سعدی)
بهرغمِ همدلی اجمالی با این ملاحظات، به نظرم میرسد هر که بیشتر زندگی کند، ظرفیتهای تجربهناشدهی بیشتری نیز در زندگی کشف میکند و از اینرو هیچ معلوم نیست آنان که تمام و کمال زیستهاند، هنگام ترکِ جهان، دیدهی سیر داشته باشند. گویا هر چه برای کمال زندگی، بیشتر میکوشیم، از نقصها و کاستیهای آنچه فراپشت نهادهایم آگاهتر خواهیم بود. فرزانگی ما را از کاستیها و ناراستیهای زندگیمان بیشتر آگاه میکند و به تعبیر کریستین بوبن: «هر چه انسان به نور نزدیکتر میشود بیشتر خود را پر از سایه میبیند.»(زندهتر از زندگی، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه)
انسانی که زندگی خود را با سنجههای سختگیرانهتری ارزیابی میکند، حسرتبارتر خواهد مُرد. جز این است؟ به نظر میرسد تجربهی زندگی چنان است که هر چه بیشتر آغشته به زندگی باشی، طالبتر میشوی. کاسهای میاشامی و تشنهتر شوی.
مرگ، کمتر میتواند بهنگام باشد چرا که نُدرتاً کسی در آسودگی ناشی از کمال، به استقبال مرگ میرود. آنچه مرگ را دشوار میکند شاید نه زندگیِ نازیسته، بلکه عدمِ صلح با خویش است. هر که فرزانهتر است وقوف بیشتری بر فرصتهای سوختهی زندگیاش دارد و چه بسا در برابر مرگ، ناخرسندتر باشد. فرزانگی در صلح است. صلح با خود. صلح با همینِ خودِ ناقص که هرگز و در هیچ منزلی آسودگی کمال را تجربه نمیکند. صلح با همین زندگی، به رغمِ همهی نازیستهها و فرصتهای سوخته. بخشیدن خود با همهی کارهای ناتمام:
«پیش ازاین که بمیری، خود را مشمول عفو قرار بده، بعد هم دیگران را ببخش... تنها دیگران نیستند که باید آنها را ببخشاییم میچ، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم... به خاطر همهی آن کارهایی که نکردیم، همهی کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به آنها بیفایده است...
همیشه دلم میخواست بیشتر کار می کردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش میکردم. حال میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه ی اطرافیانت صلح کن.»(سهشنبهها با موری، میچ البوم، ترجمه مهدی قراچه داغی، انتشارات البرز)
«امید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کجْراهیها و نابلدیهای حیاتم را
کورمال رفتنها و
دگرگون شدنها...
امید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کسانی را که یاورم بودند در زندگی!
همراهان و دشمنانم،
در انتها
میباید خوشنود باشند!
این سفرِ هیجانانگیز،
میباید در آشتی پایان گیرد!»(مارگوت بیکل)
شاعر، خود را «برهمنزادهای رمزآشنایِ روم و تبریز» میداند. پاکستانی است و دلباختهی پیامبر. میگوید: تا مرا افتاد بر رویت نظر / از اَب و اُم گشتهیی محبوبتر. بعد از عرضحال و شکایت از احوالِ مسلمانان همروزگار خویش، از رازی دیرین سخن به میان میآورد:
رخت جان تا در جهان آوردهام
آرزوی دیگری پروردهام
همچو دل در سینهام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
از ابتدا این تمنا در جانم بوده است و هر چه از عُمرم میگذرد آتش این تمنّا تیزتر میشود:
تا فلک دیرینهتر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوانتر میشود
این کُهنصهبا گرانتر میشود
این تمنّا زیر خاکم گوهر است
در شبم تابِ همین یک اختر است
اگر اجازه دهی این آرزو را بر زبان بیاورم اگر چه میدانم زندگی برازندهای که درخورِ این آرزو باشد ندارم. از اظهار آرزوی خود، شرم میکنم، اما مهربانی تو، دلیرم میکند:
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
بر شرمساریام غلبه میکنم و آرزوی دل را با تو باز میگویم:
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرّخا شهری که تو بودی در آن
ای خُنُک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهی بیدار بخش
مرقدی در سایهی دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیدهیی آغازم، انجامم نگر
این پایه از دلباختگی و اشتیاق به پیامبر را هیچ شاعر دیگری ابراز نکرده است. شاعر هندیتبارِ عاشق ما کسی نیست جز اقبال لاهوری.
قصه چون پیمانهای است. مولانا هم برای بیانِ بلندترین مضامین عرفانی خویش، داستان عمر و پیر چنگی را آفرید و نیز قصهی موسی و شبان را. این داستانها سراسر آفریدهی ذهنِ خلاق مولانا بودند. اقبال لاهوری هم برای بیان حرفِ دل خود خوابی را برای ما حکایت میکند. میگوید شبی ابوبکر صدیق را در خواب دیدم. همو که در «اسلام و غار و بدر و قبر»، ثانی بود. همو که در رابطه با پیامبر، «أمنّ الناس» بود. میگوید به دامانش آویختم و از او چارهی کار خواستم:
من شبی صدّیق را دیدم بخواب
گُل ز خاک راه او چیدم بخواب
آن «أمَنُّ الناس» بر مولای ما
آن کلیم اول سینای ما
همت او کِشت ملت را چو ابر
ثانی اسلام و غار و بدر و قبر
گفتمش ای خاصهی خاصان عشق
عشق تو سر مطلع دیوان عشق
پخته از دستت اساس کار ما
چارهئی فرما پی آزار ما
ابوبکر صدیق در پاسخ به چارهخواهی شاعر میگوید راه نجات در سورهی اخلاص نهفته است. در بازخوانی دوبارهی توحید. اما نه آنگونه که توحید را بر زبان داری، بلکه چنان که خودت یکپارچه توحید شوی. چارهی کار در فهم مجددِ توحید و ثمرات نیکوی آن است:
گفت تا کی در هوس گردی اسیر
آب و تاب از سورهی اخلاص گیر
رنگ او بر کن مثال او شوی
در جهان عکس جمال او شوی
آنکه نام تو مسلمان کرده است
از دوئی سوی یکی آورده است
خویشتن را ترک و افغان خواندهئی
وای بر تو آنچه بودی ماندهئی
وارهان نامیده را از نامها
ساز با خُم در گذر از جامها
با یکی ساز از دوئی بردار رخت
وحدت خود را مگردان لخت لخت
یک شو و توحید را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن
ابوبکر صدیق به شاعر دردمند میگوید برای تبلورِ توحید، لازم است «یک» شوی و از تفرقه و «دوئی» خود را بپیرایی. اصلِ توحید، نه یکی دانستنِ خدا، بلکه یکی شدن است.
اقبال میگوید باقی آیات مربوط به توحید را نیز باید به همین شیوه، در خود محقق کنی. در خصوص «الله الصمد» میگوید تو نیز بکوش آزاده و وارسته باشی. بینیاز از غیر و متّکی به خویش:
مسلم استی بی نیاز از غیر شو
اهل عالم را سراپا خیر شو
پیش مُنعِم شِکوهی گردون مکن
دست خویش از آستین بیرون مکن
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استی خویش را ارزان مگیر
میگوید برای تحقق «ولم یکن له کفواً احد»، لازم است از بندِ نسب و پیوندهای خونی، خود را وارهانی:
فارغ از باب و اُم و اعمام باش
همچو سلمان زادهی اسلام باش
نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
توحید، چارهساز است؛ اما توحید، گفتنی نیست، شدنی است. نوعی تحقق است و نه شکلی از باور: «یک شو و توحید را مشهود کن.». شمس تبریز گفته است:
«از عالم توحید، ترا چه؟ از آن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالَمی... تو شش هزار بیشی! تو یکتا شو و گر نه از یکی او ترا چه؟... چون تو در عالم تفرقهای... تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی بُرده، هر ذره به خیالی بُرده!... صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده...»(مقالات شمس)
در برابر تفاسیر معطوف به جدلهای ذهنی و کلامی و یا قرائتهای دگرستیز و خودپرستانهی افراطگرایانِ دینی که سنگِ اساسِ توحید را در اتخاذ موضعی خاص در رابطه با اسماءوصفات خدا یا تحمیل اکراهآمیز شریعت میدانند، توحید میتواند وجهی زندگیپرور و گرهگشا داشته باشد و آن زمانی است که واجدِ دو اثرِ اساسی باشد:
۱) یکپارچگی و وحدتِ درون؛ ۲) سربلندی و وازنشِ هر گونه استبداد.
نوعی خودپالایی و رَستن از ناموننگها و مرز و رنگها لازم است تا آدمی تجربهگرِ توحید باشد. توحید در نگاه اقبال لاهوری، مستلزمِ غنای نفس، حُرّیت و تن ندادن به استبداد است. میگوید «نازِ کبریایی» را از خدای خویش بیاموز:
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهساییها
بیاموز از خدای خویش نازِ کبریاییها
شاید کمتر کسی میداند که یکی از نامهای قرآن، روح است: «وَکَذَلِکَ أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ رُوحًا مِنْ أَمْرِنَا»(شوری/۵۲) و نامِ دیگرِ فرشتهی وحی، یعنی جبرئیل امین نیز: «فَأَرْسَلْنَا إِلَیْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِیًّا»(مریم/۱۷)؛ «تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا»(قدر/۴)
برخی از مفسّرین گفتهاند مقصود از روح در این آیه هم، قرآن است: «وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»(اسراء/۸۵)
رُوح در لغت با رَوح و ریح و رایحه و ریحان، از یک ریشه است و حلقهی وصل همهی این کلمات، حرکت و جریان است. روح، قاصد و حاویِ حیات و عاملِ جریان و حرکت است و از اینرو با دمیدن نفحهای از روحِ خدا، آدمی زندگی مییابد. از همینروست که عیسی مسیح نیز «روحٌ مِنه» است(نساء/۱۷۱). چرا که به گفتهی قرآن، عیسی در تمثالِ بیجانِ پرندهای میدمید، و پرنده، جان میگرفت.(آلعمران/۴۹)
قرآن، خود را روح مینامد چرا که خاصیتِ حیاتبخشی دارد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ لِمَا یُحْیِیکُمْ»(انفال/۲۴)؛ «لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَیَحْیَى مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ»(انفال/۴۲)؛ «أَوَمَنْ کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَنْ مَثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ»(انعام/۱۳۳)
جبرئیل نیز روحالقُدس است چرا که حاملِ روح و قاصدِ پیامهای معنوی است.
قرآن خود را روح مینامد، چرا که اتصال عمیق با وحی به آدمی عُمری دوباره و حیاتی تازه عطا میکند. حیاتی به کلّی دیگر که به تعبیر قرآن «طیّبه» است: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً»(نحل/۹۷)
اگر قرآن، روح است؛ روحِ قرآن چه میتواند باشد؟ تصور من این است که روح و جانمایهی قرآن، آن دسته از مضامین است که تغییر اساسی در نگرش و روحیات فرد ایجاد میکنند. یعنی آن دسته از تعالیم قرآنی که نه شمایل ظاهری زندگی بلکه تار و پودهای اصلی زندگی را دگرگون میکند، روح قرآن است.
روحِ قرآن، نمیتواند از جنسِ «احکامِ فقهی و حقوقی» یا «باورهای کلامی» باشد. همه میدانیم که صِرف انجام مناسکی ویژه یا باورآوردن به عقایدی خاص، عُمر دوباره و حیاتی به کلّی دیگر نیست. تحویل و تقلیلِ قرآن به «کتابِ قانون»، نادیده گرفتنِ خاصیتِ روحانگیزی قرآن است. قوانین، هرگز و هیچکجا حیاتی تازه نیافریدهاند. تحولهای اساسی از رهگذرِ تغییر در نگرش و منش آدمیان رخ میدهد و نه تغییر قوانین.
روحِ قرآن، آن دسته از مضامین است که مرتبط با روحیات و نگرشهای معنوی است. روحیات و نگرشهایی از این دست: هستی عبث و باطل نیست؛ زندگی و رنجهای آن، اسباب آزمایش و ابتلاست؛ رفتارهای ما، آثار متناسب دارند و نظام جهان، اخلاقی است؛ رستگاری در گروِ پارسایی و حدومرزشناسی است؛ آدمی در برابر همنوعان خود مسؤول است و باید در ازایِ احسانِ خدا، به دیگران احسان کند و...
باید با عبور از پوستههای تاریخی ادیان، به روح و گوهرهی هر دین، نزدیک شویم. آنچه سرمدی و ابدی است، روح جاری در بدنهی متنِ مقدس است. اما با چه سنجهای میتوان ذاتی و عرضی دین را از هم تمیز داد و گوهر و صدف را بازشناخت؟
در نگاه من، آن دسته از مضامین دینی که نگاه ما را به هستی و زندگی، شستشو میدهد و روحیات تازهای به ما میبخشد، جان و روحِ دین است.
بر این اساس میشود گفت روحِ قرآن، چیزهایی نیستند که باید به آنها «عمل» کرد، بلکه نگرشها و روحیّاتی هستند که باید به رنگِ آنها در آمد: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً»(بقره/۱۳۸). وقتی رنگهای اساسی قرآن را پذیرفتیم، طبیعتاً اعمال و رفتارهای متناسب از ما سر خواهد زد. روحِ قرآن از جنس نگاه است تا عمل.
آنکه توجه کافی به خاصیتِ حیاتبخشی و روحانگیزی قرآن دارد، عمدتاً در پیِ تحقق روحیّاتی است که قرآن عرضه میدارد. مضامین معنوی قرآن، کمتر هویتاندیشانه و تمایزگذار است. وقتی گفته شود یکی از مضامین اصلی قرآن این است که جهان، سرای آزمون و عرصهی گهرنُمایی آدمی است «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»(ملک/۲)؛ مرزها و خصومتهای مذهبی رنگ میبازد و وحدتِ متعالیِ ادیان، پُررنگتر میشود.
آنچه «روحِ قرآن» است میتواند مایهی همگرایی و کاستنِ از غلظتِ مرزها و تقابلسازی باشد. مضامین معنوی قرآن اگر چه نظراً محلِّ وفاقِ مذاهب اسلامی است، اما عملاً کمتر محل تأکید بوده است.
قرآن، روح است و روحِ قرآن، نگرشهای معنوی هستند.
در یادداشتهای بعدی میکوشم به مضامین معنوی قرآن بپردازم.
بنشینیم به دانه کردن اناری. ارتباط سرانگشتانمان با سُرخی دانهها، از نوع مکاشفه باشد. گویی در حال انجام مناسکی روحانی هستیم و یا پرسه زدن در حوالیِ معبدی مقدس. دانههای سُرخ و آبدار انار، یادآور دلهایی بیتاباند که خاک هم تسکینشان نمیدهد. دانههای انار، گواهِ یکرنگیِ پیدای خاکند و عشقی که از پسِ سالیان، همچنان سرخروی و آبدار است. چیزی نمیخشکد و همه چیز در باززاییِ مکرّر خاک، دوباره به دستانِ مردّدِ ما، باز خواهد گشت.
دانههای انار را به ملایمت و مراقبت جدا کنیم و حواسمان باشد تا معنای خونین هر دانه را دریابیم. انار را دانه میکنی و در هر دانه، هزار آینهی خاموش و اسرارگو، زبان باز میکنند تا از ضمیرِ خاک به ضمیر تو، پلی بزنند. دانههای انار، دلهای خونین و عاشقی هستند که سکوت را تاب نیاوردهاند. از سینهی خاک، خود را بالاکشیدهاند تا با گذر از خندههای آفتاب و بوسههای باد، چشمهای ما را به رنگ خویش درآورند.
دانههای انار را ساده مبین. جامِ جهان ز خونِ دلِ عاشقان پُر است / حُرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی. بگذار قبل از آنکه در دهانت منتشر شوند، چشمانت را گرم کنند. سهراب میگفت «امتحان کردم اناری را، انبساطش از کنار این سبد سر رفت»، بگذار طراوت رازناکِ دانهها از تو بتراود و مِجمَر خاموش نگاهت را دوباره برافروزد.
انار را بیحواس دانه نکنیم. رازهای سُرخ و خونین خاک را در رشتههای تسبیح انار، نادیده نگیریم. دانه کردن انار، فرصتِ انبساط است.
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین، میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند... در تاریکی، آن قدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»(از نامههای سهراب سپهری؛ به نقل از: هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان)
هر بار که خبر فاجعهای فراگیر میشود، به جای آنکه ایدهی «انسان، گرگِ انسان است» در من پا بگیرد یا سقوط اخلاقیِ بیسابقهی انسانِ معاصر را نتیجه بگیرم، به موقعیتهای دشواری که در نهادِ زندگی است، فکر میکنم. به موقعیتِ بیپناهیِ مطلق.
فاجعهی قتلِ اهورا، آتنا و کودکانی از این دست که چنین جگرسوز، پرپر شدند، بیش از آنکه بیانگرِ وقاحتِ آدمی و درجهی دَدمنشی انسان باشد، بیانگرِ سویهی خشن و بیاعتنای هستی است.
آدمی به گمان من همواره چنین بوده است و بعید میدانم بشود نشان داد و احراز کرد انسان امروز، فاسدتر و هیولاتر از انسانِ گذشته است. رسانهای شدنِ دنیای ما سبب شده اخبارِ ناگوار از چهارگوشهی جهان، بر سر و دلِ ما بریزند و گمان کنیم جهان ما تیرهتر از هر زمانِ دیگری است.
اهورای دوساله و آتنای هفتساله، تجربهی هولناکِ بیپناهی مطلق را از سر گذراندند و من بیش از هر چیز به این تجربهی دشوار میاندیشم. جهانی که میتواند به نالههای معصوم کودکی بیپناه، بیاعتنایی کند، نیازمندِ شقایقهای بیشتری است. جهانی که میتواند موقعیتهایی تا این حدّ تیره و تلخ بیافریند، شایستهی نورافشانی و شکرریزی افزونتری است.
«میدونی چیه، روزگار خیلی تیره است. من یه دریا رنگِ سفید میخوام و عمر نوح، تا تیرگیهای روزگار رو، سفید کنم.»(از گفتههای سهراب سپهری؛ به نقل از: برهنه با زمین، ناگفتهها و گزینگویههای سهراب سپهری، به کوشش ایلیا دیانوش)
وقوف هر چه بیشتر ما به جهاتِ تار و ناگوار هستی، علاوه بر اینکه باید ما را به اتخاذ تدابیری در کاستن از دامنهی این ناگواریها سوق دهد، بهتر است به ضرورت پیجویی و بازگویی جوانبِ درخشان و دلنوازِ زندگی نیز وادارد.
«چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشقبازیشان دیدهام
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی
به صورتشان خیره بود»(شمس لنگرودی)
هر چه با حجمِ بیشتری از تاریکی روبرو شویم، به سخن گفتن از روشنی، نیازمندتریم.