«... ما بزرگ شدهایم و کارهای بزرگ در خورِ ماست. سنگ، انسان معمولی، گلدان... نه، اینها مال بچههاست.
شور مذهبی، ایمان، عشق، معرفت... نه، اینها لازم نیست.
در قرن آزادی بیان هستیم و حق داریم از همه چیز حرف بزنیم. قدیمیها از تجربهی شخصی حرف میزدند. ما نباید بزنیم. نیازی نیست تا طعم سرگردانی را چشیده باشیم تا «یهودی سرگردان» را تصویر کنیم.
چه زمانهی خوبی! یک زمانی بود آدمهایی بودند که خیال میکردند یک گنجشک برای تمامی آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند.
آدمهایی پیدا میشدند که تمام عمر عاشق میماندند. چه حوصلهای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد میشویم. بیآنکه دعایی خوانده باشیم، روی دیوار کلیسا نقاشی میکنیم، به همان سبکباری که رفتهایم، از کلیسا برمیگردیم و یقین داریم که برای مذهب نمرهی خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربهها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه، خویشتنداری، شور، حال، عشق... ار هر کدام اندکی بچشیم، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
لئوناردو بیکار بود که چند سال یک پرده را میساخت. فرا انجلیکو، بیچاره یک عمر ایمان مذهبی داشت. برای ما چند روز کار مذهبی(آن هم بدون ایمان) کافی است. چه عصر درخشانی.
مسافرت آسان شده است، هنز هم باید آسان شود. میگویند در قدیم دود چراغ میخوردهاند و استخوان خورد میکردهاند. چه رسمهای عجیب و غریبی داشتهاند. چه خوب شد که ما در این روزگار متولد شدهایم. تازه، ما فقط نقاش نیستیم، پاسدار آداب و رسوم هم هستیم. اصل این است که روی سطح همگانی زندگی باشیم. اما چون لحظههای ظریف هم باید داشت، پس باید نقاشی هم کرد، پیانو هم زد، آواز هم خواند... سزان سیبها را تماشا میکرد. اما این روزها تماشای سیب رسم کهنهای است... تازه تماشای سیب وقت میخواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است. پایهی کارها بر همچشمی است. اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم، همکارها جایزه را خواهند برد. پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم. و در زمانی کوتاه میز زندگی را با خوراکهای رنگبرنگ بیاراییم...»
سهراب سپهری، ۱۰ دیماه ۴۳
از: هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان روز، ص۱۰۳و۱۰۴
------
سهراب سپهری ۴۶ سال پیش، زمانهی ما را به شیوهی صمیمی خود، نقد کرده است. زمانهای که «زمان»، ارزش خود را در سُرعت جستجو میکند و سیاحت کردن اهمیت بیشتری از شناور بودن پیدا کرده است. لحنِ سهراب، طعنآمیز است اما آکنده از صمیمیتی زلال. آنچه میگوید شناسهی اصلی روزگار ماست و در نگاه بیغبارِ او مایهی دریغ و افسوس. ما میدویم و فرصت تماشا نداریم. میدویم و در آستان لبخندی، درنگ نمیکنیم. میدویم و در رواقِ خاطرهای، چادر نمیزنیم. زمان، «خطّ خُشک» است و از حجمی آبستن نیست. غلبهی کمیّت و سرعت است. بدوید تا عقب نمانید. قطارها شتابان میگذرند و دیر که بجنبید از مقصد باز میمانید. تماشای قطار چه معنا دارد؟ خود را هر چه زودتر درون واگنی جا کنید... قدمها بیشتر از چشمها به کار میآیند. سهراب میگفت نمیگذاریم چیزی در ما ورز بخورد و جا بیفتد. خمیری که وَر نیاید نانش فطیر است. خمیرهای ما را عاملِ ورآورنده نیست. شتاب، نمیگذارد ورز بخوریم.