قصه چون پیمانهای است. مولانا هم برای بیانِ بلندترین مضامین عرفانی خویش، داستان عمر و پیر چنگی را آفرید و نیز قصهی موسی و شبان را. این داستانها سراسر آفریدهی ذهنِ خلاق مولانا بودند. اقبال لاهوری هم برای بیان حرفِ دل خود خوابی را برای ما حکایت میکند. میگوید شبی ابوبکر صدیق را در خواب دیدم. همو که در «اسلام و غار و بدر و قبر»، ثانی بود. همو که در رابطه با پیامبر، «أمنّ الناس» بود. میگوید به دامانش آویختم و از او چارهی کار خواستم:
من شبی صدّیق را دیدم بخواب
گُل ز خاک راه او چیدم بخواب
آن «أمَنُّ الناس» بر مولای ما
آن کلیم اول سینای ما
همت او کِشت ملت را چو ابر
ثانی اسلام و غار و بدر و قبر
گفتمش ای خاصهی خاصان عشق
عشق تو سر مطلع دیوان عشق
پخته از دستت اساس کار ما
چارهئی فرما پی آزار ما
ابوبکر صدیق در پاسخ به چارهخواهی شاعر میگوید راه نجات در سورهی اخلاص نهفته است. در بازخوانی دوبارهی توحید. اما نه آنگونه که توحید را بر زبان داری، بلکه چنان که خودت یکپارچه توحید شوی. چارهی کار در فهم مجددِ توحید و ثمرات نیکوی آن است:
گفت تا کی در هوس گردی اسیر
آب و تاب از سورهی اخلاص گیر
رنگ او بر کن مثال او شوی
در جهان عکس جمال او شوی
آنکه نام تو مسلمان کرده است
از دوئی سوی یکی آورده است
خویشتن را ترک و افغان خواندهئی
وای بر تو آنچه بودی ماندهئی
وارهان نامیده را از نامها
ساز با خُم در گذر از جامها
با یکی ساز از دوئی بردار رخت
وحدت خود را مگردان لخت لخت
یک شو و توحید را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن
ابوبکر صدیق به شاعر دردمند میگوید برای تبلورِ توحید، لازم است «یک» شوی و از تفرقه و «دوئی» خود را بپیرایی. اصلِ توحید، نه یکی دانستنِ خدا، بلکه یکی شدن است.
اقبال میگوید باقی آیات مربوط به توحید را نیز باید به همین شیوه، در خود محقق کنی. در خصوص «الله الصمد» میگوید تو نیز بکوش آزاده و وارسته باشی. بینیاز از غیر و متّکی به خویش:
مسلم استی بی نیاز از غیر شو
اهل عالم را سراپا خیر شو
پیش مُنعِم شِکوهی گردون مکن
دست خویش از آستین بیرون مکن
رزق خود را از کف دونان مگیر
یوسف استی خویش را ارزان مگیر
میگوید برای تحقق «ولم یکن له کفواً احد»، لازم است از بندِ نسب و پیوندهای خونی، خود را وارهانی:
فارغ از باب و اُم و اعمام باش
همچو سلمان زادهی اسلام باش
نیست از روم و عرب پیوند ما
نیست پابند نسب پیوند ما
توحید، چارهساز است؛ اما توحید، گفتنی نیست، شدنی است. نوعی تحقق است و نه شکلی از باور: «یک شو و توحید را مشهود کن.». شمس تبریز گفته است:
«از عالم توحید، ترا چه؟ از آن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالَمی... تو شش هزار بیشی! تو یکتا شو و گر نه از یکی او ترا چه؟... چون تو در عالم تفرقهای... تو صد هزار ذره، هر ذره به هوایی بُرده، هر ذره به خیالی بُرده!... صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده...»(مقالات شمس)
در برابر تفاسیر معطوف به جدلهای ذهنی و کلامی و یا قرائتهای دگرستیز و خودپرستانهی افراطگرایانِ دینی که سنگِ اساسِ توحید را در اتخاذ موضعی خاص در رابطه با اسماءوصفات خدا یا تحمیل اکراهآمیز شریعت میدانند، توحید میتواند وجهی زندگیپرور و گرهگشا داشته باشد و آن زمانی است که واجدِ دو اثرِ اساسی باشد:
۱) یکپارچگی و وحدتِ درون؛ ۲) سربلندی و وازنشِ هر گونه استبداد.
نوعی خودپالایی و رَستن از ناموننگها و مرز و رنگها لازم است تا آدمی تجربهگرِ توحید باشد. توحید در نگاه اقبال لاهوری، مستلزمِ غنای نفس، حُرّیت و تن ندادن به استبداد است. میگوید «نازِ کبریایی» را از خدای خویش بیاموز:
به درگاه سلاطین تا کجا این چهرهساییها
بیاموز از خدای خویش نازِ کبریاییها