دکتر حافظ باجغلی در کانال خوبشان جملهای نقل میکنند از «الیزابت کوبلر راس» که: «در هر فاجعهای هدیهای پنهانی نهفته است.»
دارم فکر میکنم که در حوادثی مثل زلزله با این دامنه از تخریب و تلفات، چه هدیههای پنهانی وجود دارد؟ میلان کوندرا در کتاب «هویت» نوشته است:
«در برابر سنگ گور پسرش ایستاد و گفت: .... فرزندم! با مرگت مرا از سعادتِ با تو بودن محروم کردهای، اما در عین حال، مرا آزاد ساختهای. آزاد در رویاروییام با جهانی که دوستش ندارم. میخواهم اکنون، پس از سالها که مرا ترک کردهای، به تو بگویم که من مرگ تو را همچون هدیهای دریافتهام، و سرانجام آن را، این هدیهی وحشتناک را، پذیرفتهام.»
به نظرم میرسد یکی از هدیههای پنهانی رخدادهای ویرانگری چون زلزله این است که پیِ میبَریم(اگر چه باز فراموش میکنیم) که چقدر خوابزده زندگی کردهایم و راستی که زندگی آنقدر شکننده و غیرقابل اعتماد است که نابخردانهترین کار، نفرت است:
«همهمان خواهیم مُرد
این مسأله به تنهایی
باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم
ولی نمیکند
ما با چیزهای بیاهمیت و مبتذل
کوچک شدهایم
ترور شدهایم
ما در "هیچ"هضم شدهایم.»
(چارلز بوکوفسکی)
زندگی شکننده و بیاعتبار است و چنانکه سعدی میگفت: «جهان بر آب نهادهاست و زندگی بر باد» و تختِ سلیمان گر چه بر باد میرفت، هم سرآخر بر باد رفت.
گره به باد مَزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مَثَل باد با سلیمان گفت
(حافظ شیراز)
ابواسحاق شیرازی در قصص الانبیا نکتهای را از زبان مورچهای نقل میکند که به سلیمان گفت گر چه تخت تو را باد اینسو و آنسو میبَرد اما «چون مرگ آید به دست تو بادست و بس.»
ما وقت چندانی نداریم. خواجوی کرمانی میگفت غلط است که گفتهاند جهان را بر آب بنا کردهاند. جهان نه بر آب که بر باد، بنا شده است:
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
این شکنندگی و بادبُنیادی، موقعیت مناسبی برای نفرت داشتن نیست. امیلی دیکنسون چه خوب به این نکته اشاره میکند:
«برای نفرت وقت نداشتم
چرا که اجل مانعم میشد،
و عمر دراز نبود
که من بتوانم
کینه را به پایان برم.
برای عشق نیز فرصت نبود -
اما از آنجا که باید کاری کرد،
پنداشتم
زحمت کوچک عشق
ما را بس.»
زلزله، گر چه هزاران تباهی دارد، اما هدیههای پنهانی نیز برای شاهدان آن دارد: زندگی کوتاه و شکنندهی ما نمیارزد که به چیزی جز «دوست داشتن» سپری شود.