شاعر، خود را «برهمنزادهای رمزآشنایِ روم و تبریز» میداند. پاکستانی است و دلباختهی پیامبر. میگوید: تا مرا افتاد بر رویت نظر / از اَب و اُم گشتهیی محبوبتر. بعد از عرضحال و شکایت از احوالِ مسلمانان همروزگار خویش، از رازی دیرین سخن به میان میآورد:
رخت جان تا در جهان آوردهام
آرزوی دیگری پروردهام
همچو دل در سینهام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
از ابتدا این تمنا در جانم بوده است و هر چه از عُمرم میگذرد آتش این تمنّا تیزتر میشود:
تا فلک دیرینهتر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوانتر میشود
این کُهنصهبا گرانتر میشود
این تمنّا زیر خاکم گوهر است
در شبم تابِ همین یک اختر است
اگر اجازه دهی این آرزو را بر زبان بیاورم اگر چه میدانم زندگی برازندهای که درخورِ این آرزو باشد ندارم. از اظهار آرزوی خود، شرم میکنم، اما مهربانی تو، دلیرم میکند:
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
بر شرمساریام غلبه میکنم و آرزوی دل را با تو باز میگویم:
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرّخا شهری که تو بودی در آن
ای خُنُک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهی بیدار بخش
مرقدی در سایهی دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیدهیی آغازم، انجامم نگر
این پایه از دلباختگی و اشتیاق به پیامبر را هیچ شاعر دیگری ابراز نکرده است. شاعر هندیتبارِ عاشق ما کسی نیست جز اقبال لاهوری.