عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خمیازه‌ی بلند

نه. نه... خاموش نشستن گناه است. تو باید بنویسی که نوشتن، تنها سنگر توست در برابر زمان و ابرها. بگذار آخرین تپش‌های قلبت، پیچیده در حریری از کلمات ملایم، وداع کنند. خاموشی را به ساکنان وادی‌های خاموش بسپار و تا وقتی پرده‌ی آخرین پنجره را نیفکنده‌اند، به آفتاب سلامی صمیمی بگو و اجازه بده چشم‌هایت را تماشای پرنده‌‌های آن‌سوی پنجره، شاعر کند.


نه! نه! دستِ‌کم برای حفظ این آخرین سنگر، دست‌وپایی بزن. نمی‌بینی؟ کلمات را نمی‌بینی که غمگنانه زُل زده‌اند و زیر لب دشنامت می‌دهند؟ حواست نیست که عُمر پروانه‌ها کوتاه است و اگر وقتِ مرگ، شعری برای‌شان زمزمه نشود، ممکن است اشک بریزند؟ نمی‌دانی که خنده‌های گُل، مکدّر می‌شود وقتی به جادوی باد، کرنش نمی‌کنی؟ آری گل! چه فکر می‌کنی؟ گل، هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود. گُل هیچ وقت تکراری نمی‌خندد. بلند شو مرد، که مرگ در حالِ سبقت است. دست‌هایت را کسی در گلدان نمی‌کارد، کلماتت را بیفشان. شاید روزی، جایی، سبز شوند...


گفتی خمیازه‌‌ی بلندی است زندگی؟ بلندتر حتا از کسالت مُرداب؟ درست شنیدم؟ پس به من بگو، گل نیلوفر چرا پاکیزه و زیباست و هیچ وقت خمیازه نمی‌کشد؟

به من بگو چرا تکرارِ بی‌حساب صبح و آفتابِ خاکستری شهر، شور ترانه‌گویی گنجشک‌ها را کم نمی‌کند؟


می‌گویم. باشد.


گل‌ها زمانی که خسته می‌شوند، سرشان را می‌گذارند روی شانه‌های باد. که بخوابند. و باد...


گل‌ها که سرشان را می‌گذارند روی شانه‌ی باد، می‌خوانند:


مرا در ارتعاش گلوهای پرندگان

و آوازهای قفس‌گریز

مرا در خنده‌ی زرّین خورشید

به وقت بلوغ گندم‌زار

خاک کنید